بساط نشأتین
پرده ای کان در برابر داشتند
وقت آمد پرده را برداشتند
ساقی ای با ساغری چون آفتاب
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب
پس ندا داد او نه پنهان برملا
کالصلا ای باده خواران الصلا
همچو این می خوشگوار و صاف نیست
ترک این می گفتن از انصاف نیست
حبذا زین می که هرکس مست اوست
خلقت اشیا مقام پست اوست
هرکه این می خورد, جهل از کف بهشت
گام اول پای کوبد در بهشت
جمله ذرات از جا خواستند
ساغر می را ز ساقی خواستند
بار دیگر آمد از ساقی صدا
طالب آن جام را برزد ندا
ای که از جان طالب این باده ای
بهر آشامیدنش آماده ای
گرچه این می را دو صد مستی بود
نیست را سرمایه هستی بود
از خمار آن حذر کن کیان خمار
از سر مستان برون آرد دمار
درد و رنج و غصه را آماده شو
بعد از آن آماده این باده شو
این نه جام عشرت این جام ولاست
درد او درد است و صاف او بلاست
بر هوای او نفس هرکس کشید
یکقدم نارفته پا واپس کشید
سر کشید اول به دعوی آسمان
کاین سعادت را به خود بردی گمان
ذره ای شد زآن سعادت کامیاب
زآن بتابید از ضمیرش آفتاب
جرعه ای هم ریخت زآن ساغر به خاک
زآن سبب شد مدفن تنهای پاک
تر شد آن یک را لب این یک را گلو
وز گلوی کس نرفت این می فرو
فرقه ای دیگر به بو قانع شدند
فرقه ای از خوردنش مانع شدند
بود آن می در تغیر در خروش
در دل ساغر چو می در خم به جوش
چون موافق با لب همدم نشد
اینهمه خوردند اصلا کم نشد
باز ساقی برکشید از دل خروش
گفت ای صافی دلان درد نوش
مرد خواهم همتی عالی کند
ساغر ما را زمی خالی کند
انبیا و اولیا را با نیاز
شد به ساغر, گردن خواهش دراز
جمله را دل در طلب چون خم به جوش
لیکن آن سر خیل مخموران خموش
سر به بالا یکسر از برنا و پیر
لیکن آن منظور ساقی سر به زیر
هریک از جان همتی بگماشتند
جرعه ای از آن قدح برداشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال
همچنان در دست ساقی مالمال
جان بر کف منتظر ساقی هنوز
الله الله غیرت آمد غیر سوز
باز ساقی گفت تا چند انتظار
ای حریف لاابالی سر برآر
ای قدح پیمای درآ , هویی بزن
گوی چوگانم سرت, گویی بزن
چون به موقع ساقیش درخواست کرد
پیر میخواران زجا, قد راست کرد
زینت افزای بساط نشاتین
سرور و سر خیل مخموران حسین
گفت آنکس را که میجویی منم
باده خواری را که میگویی منم
شرط هایش را یکایک گوش کرد
ساغر می را تمامی نوش کرد
باز گفت از این شراب خوشگوار
دیگرت گر هست یک ساغر بیار
عمان سامانی