بی نهایتی مختصر
مادرم از گلایه ها سیر است ,مادرم نوجوان ولی پیر است
مادرم بستری – زمین گیر است , مادرمدست بر کمر شده است
زخم بستر برید امانش را , سوخت آن قامت کمانشرا
طاقتش هرچه قدر کم شده است درد پهلوش بیشترشده است
زن همسایه چند روزی پیش , باگروهی عیادتش آمد
با همین گوش خود شنیدم گفت: « فاطمهمثل محتضر شده است »
جامه ای کرد بر تن حسنش , کفنی همگذاشت دست حسین
زینبش را فقط سفارش کرد نکند عازمسفر شده است:
« دخترم! کربلا برای حسین , مثل خواهر نه! مثل مادر باش
چون شنیدم که از مصیبت او سعد وقّاصبا خبر شده است »
کربلا هیزم تر آوردند , اشک از دیدهها در آوردند
دامن خیمه های آل الله با همان شعلهشعله ور شده است
بگذارید نوحه خوان بشوم بگذارید نیمهجان بشوم
بگذارید قدکمان بشوم حرفی از کربلااگر شده است
چهارده قرن مادرم زنده است نور او تاهمیشه پاینده است
شرح او بی نهایتی ابدی است قصه اشگرچه مختصر شده است
مجید لشکری