شعر محرم و صفرشعر مصائب اسارت شامشعر مصائب اسارت كوفه
سری به نیزه شد و آفتاب را گریاند
سری به نیزه شد و آفتاب را گریاند
نبی و فاطمه و بوتراب را گریاند
صدای مویه ی زلفش که دست باد افتاد
چقدر حضرت ختمی مآب را گریاند
لباس تیره به تن کرد آسمان بعدش
ز بام بارش سنگین , سحاب را گریاند
کسی مقابل نی آب را زمین می ریخت
اشاره بر لب او کرد و آب را گریاند
سوال ” أین أبی ” بین کاروان پیچید
رسید بر سر نیزه , جواب را گریاند
کمان حرمله بر قامتی کمان خندید
کمان حرمله خیلی رباب را گریاند
به آستین نزارش گرفت رو , زینب
وقار پوشیه ی او حجاب را گریاند
شراب تا به سر گیسوی حسین رسید
دو چشم عنبر و مشک و گلاب را گریاند
قلم شکست و … در آخر فقط نوشت , کنیز
ورق ورق صفحات کتاب را گریاند
شاعر: محسن حنیفی