صورتی داشت که نقاش ازل محو رخش
صورتی داشت که نقاش ازل محو رخش
سیرتی داشت که خوبانِ جهان عبدِ درش
مادری داشت که حوران بهشتی حشمش
پدری داشت که عالم همگی خاک درش
پسری داشت که مُردَن چو عسل در نظرش
مثل و مانند حسن نیست به دنیا هرگز
.
جنگ جمل تجلی شور شجاعتش
یک صحنه از نمایش روز قیامتش
هو میکشد خدا ز فتوحات هیبتش
دشمن هجا هجا شده از تیغ و ضربتش
فریاد زد علی که کفایت؛ بیا حسن
.
امری بدیهی است به عالم تقدمش
مستی شروع میشود از جوشش خُمش
بوی بهشت می رسد از هر تبسمش
زل میزنند بر قد او شهر و مردمش
گر بگذرد به ناز ز پس کوچه ها حسن
.
برنده تیغ او به خدا مثل ذوالفقار
دشمن نداشت راه نجاتی بجز فرار
در اختیار جبر حسن کار کارزار
از ترس پیر شد زن پست شتر سوار
کوری چشم او؛ پسر مصطفی حسن
.
باشد تهی دو دست گدای حسن؟! محال
خورشیدِ نعمت و کرمش بوده بی زوال
حتی رسانده نور به این میوه های کال
بین گلوی من بخدا مانده یک سوال
مانده بدون صحن و حرم پس چرا
حسن؟
.
یک کوچه بود و فاجعه ای در برابرش
روی زمین به ضربت نامرد, مادرش
مادر گرفت روی زمین دست بر سرش
خون میچکید وای من از زیر معجرش
از یاد می برد مگر این صحنه را حسن
.
در کوچه ازدحامی و غوغا شد و گذشت
مادر به همت پسرش پاشد و گذشت
از آن به بعد قامت او تاشد و گذشت
مویش سفید ماتم زهرا شد و گذشت
شد قهر با تمامی آن کوچه ها حسن
شاعر؟؟؟