عصر رنج
درونِ سینه ی غمدیده آهِ سوزان است
که گوشه گوشه ی این دشتْ، لاله زاران است
زبان چگونه در این وَرطه لب گُشاید، چون
شکسته کشتی ام از اشک و بینِ طوفان است
چنان به بَحرِ بلا غرقِ موجِ افکارم
غریقِ لُجّه ی اوهام، زیرِ باران است
در این کرانه که کفر از زمانه می بارد
به هر که غیرِخدا سرسِپُردن آسان است
شروعِ قرنِ غم انگیزِ جهل و بی خِرَدی ست
بشر در اوجِ تنزّل، در اوجِ خُسْران است
بشر به کارِ تفاخر به کُشتنِ همنوع
چه روی داده که اینگونه مستِ عِصْیان است؟!
به انحراف و تباهی دو اسبه می تازد
اسیرِ نَخوَت و کبر و غرور و خِذْلان است
کتابِ حقّ شده متروک و هر طرف بینی
هزار دَکّه و دُکّان به نامِ عرفان است
به پشتِ آینه بنگر نه جلوه ی این قوم
که کفر از پس این چهره ها نمایان است
اگر که در پی مصداقِ این سخن هستی
به هر طرف که نظر میکنی فراوان است
اُشو، دالای لاما، یوگا، کوئیلیو، حلقه *
نمونه هایی از این فرقه های دوران است
در عصرِ پُر تب و تاب جهانِ ماشینی
مپرس حلقه ی مفقوده چیست، ایمان است
یگانه نسخه ی جانبخش، در همه اعصار؛
سعادتِ بشریت، عمل به قرآن است
اگر ز حَدِّ پریشانی بشر پُرسی
به قَدرِ دوری از فطرتش پریشان است
ز دستِ خنجر غفلت، تهاجمِ کثرت
دریغ و درد که مجروح، روحِ انسان است
به شامِ تیره و تاریکِ حبسِ بی روزن
نصیبِ مردم این عصر، رنج و حِرْمان است
ز جاهلیتِ رُخ داده در مُدرنیته
زمانه، عرصه ی جولان کفرِ عُریان است
بنای فکری این روزگارِ بی بُنیاد
به اتّکای تَوهُّم، ز پایه ویران است
در این سرا و در این خاکِ تیره سر آباد
زمین، خلاصه، چراگاهِ پوزِ شیطان است
سری که بسته به فِتْراکِ فتنه می گردد
همیشه از ستمِ روزگار نالان است
در این قیامتِ ظلمت سرای دَهْشَت خیز
بشر ز شومی اوضاعِ خویش حیران است
چنان ز عَجزِ خودش به سُتوه آمده که
به جستجوی طریقی برای سامان است
بیا غبارِ غم از چهره ی جهان بردار
زمانْ برای مداوای خسته الآن است
یکی ست در همه دوران دَمَش مسیحایی ست
به جسم ِ مُرده ی این کالبُد، یکی جان است
اگرچه فیضِ وجودش به ما رسد، امّا
چو روشنایی خورشید، پشتِ ابر، پنهان است
برای حُجّتِ ثانی عَشَر، ولیّ الله
که قطبِ عالَمِ هستی و نورِ یزدان است..
زمین ذخائرِ خود را عیان کند آن روز
به بَرْکتِ قدمش لطف ِ ابر، ریزان است
دوباره عطرِ اقاقی به کوچه ها جاریست
دوباره زمزمه ی مرغ ها خوش اَلحان است
به یک اشارتِ او دهر در اطاعتِ محض
به زیرِ سیطره ی قدرتش به فرمان است
رسیده وارثِ عیسی و نوح و ابراهیم
به دستِ حُجّتِ حقّ، خاتمِ سلیمان است
نشسته یوسف ِ زهرا به مسندِ عزّت
به دستِ بادِصبا موی ماهِ کنعان است
رسالتِ همه ی انبیا ثمر داده
وَ آمد آنکه عزیزِ همه رسولان است
تمامِ مُلکِ خداوند در تجلّیِّ..
جمالِ حضرتِ معبود و حَیِّ سُبحان است
جهانِ هستی از او اعتبار می گیرد
که روزِ وصل امام است و ختم ِ هجران است
به یُمنِ طلعتِ خورشید و روزگارِ وصال
هماره جلوه ی این آفتاب تابان است
وحید دکامین