اگرچه بر سر کویت غلام حلقه به گوشم
اگرچه وقف تو باشد تمام جوش و خروشم
هزار جهد بکردم که سر خویش بپوشم
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
چه قابلی بودت جان که هر نفس نسپارم
چه حاصلی بود ار جان بر این هوس نسپارم
به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
چنان که نام گران ِ تو بر زبان من آمد
عسل چکید ز شهدی که بر دهان من آمد
حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حکایتی ست به گوشم
نمانده در دل دیوانه ام به جان تو جانی
نه مانده صبر و قراری نه مانده تاب و توانی
مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی
که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
خراب چشم تو باشد تمام حال و هوایم
سزاست کنج خرابات اگر کنون شده جایم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای درآیم به در برند به دوشم
برای از تو سرودن چه الکن است زبانم
فدای اشک تو چشمم , فدای چشم تو جانم
مرا به هیچ بدادی و من هنوز بر آنم
که از وجود تو مویی بر عالمی نفروشم
به جان من ز فراغت اگر نشسته جراحت
منم که زخم تو بر دل , منم که مست جراحت
به زخم ِ خورده حکایت کنم ز دست جراحت
که تندرست ملامت کند چو من بخروشم
برای حال و هوای دلم بیا و دعا کن
و تشنه کام غم تشنه کام کرب و بلا کن
مرا مگوی که “هادی” طریق عشق رها کن
که نیست تاب و توانی که بی تو آب بنوشم
اگرچه در بر دریا شدم اسیر به ساحل
به یاد چشم تو هستم که برده از دو جهان دل
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم
سید مصطفی فهری