قصهی عشق
قصهی عشق آخری دارد
عاشقی روی دیگری دارد
گاه آن روی عشق پنهان است
گاه راه از میان توفان است
گاه فرمان دهد زمین بخوری
سیلی از دست بدترین بخوری
سر هجده بهار پیر شوی
بین دیوار و در اسیر شوی
یا که در شعلهی پریشانی
مثل پروانه پر بسوزانی
عشق گاهی سر جنون دارد
داستانی به رنگ خون دارد
ریشۀ عشق اگر چه افلاکی ست
گاه در بند چادری خاکی ست
عشق بازوی با ورم دارد
عشق بانوی بی حرم دارد
گاه چشم تر از تو میخواهد
زخمِ میخ در از تو میخواهد
گاه شیرین ترین محدّثهای
گاه زخمیِ سختِ حادثهای
گر چه پاک است قلب مرضیهات
سوزد از دود باز هم ریهات
هم قرار است کوثرش باشی
هم فداییِ حیدرش باشی
عشق گر چه هزار غم دارد
ماه پهلو گرفته کم دارد
دوست دارد که بیقرار شوی
روی دل رحم ذوالفقار شوی
پیش محبوب دست و پا بزنی
جای او فضه را صدا بزنی
قدر باشی و قدر نشناسان
بگذرند از کنار تو آسان
باید این جا جوان بمیری گاه
روی از محرمت بگیری گاه
میکشاند به کوچه راهت را
میکشد در خسوف ماهت را
گاه دستی کبود میخواهد
یاس با بوی دود میخواهد
بازی عشق سرشکستن داشت
پای جانان به جان نشستن داشت
گاه فرمان دهد که پرپر شو
جان حیدر! فدای حیدر شو
آه زهرا ! بگو علی چه کند؟
مرد جنگ است او, ولی چه کند؟
قاسم صرافان