مرد کریم
جان میدهم پای نگاری که گرفتم
دارد نفس حسّ بهاری که گرفتم
خوشحالم از اینکه قلم وقف حسن(ع)شد
خوشحال تر از پشتکاری که گرفتم
چشمم چه زیبا تر شده از شوق رویش
ممنونم از این آبشاری که گرفتم
صد دانه یاقوتم از او صدهاهزارو …
… خوش رنگتر ; دستم اناری که گرفتم
مشغول شغل نوکری هستم هماکنون
یک پادشاهم مثل کاری که گرفتم
آقا کریم و من کرامتخانه هستم
نذر خودش دارو نداری که گرفتم
نذر نفس های شمابود امشب انگار
نان , ازخیابان کناری که گرفتم
من بر گدایی خودم امیدوارم
بر دست پر مهر حسن (ع) امید دارم
آموزگارم را بگو امــلا بسازد
در شعر باید از غزل انشا بسازد
جمع حسن(ع)باهرگدا وقتی بیاید
دیگر نیازی نیست که منها بسازد
میخانه آماده بگو حافظ برایش
باید ادرکع سن ونا ولها بسازد
جاداشت مثل نیمهی شعبان دوباره
حتی خدا هم یک شب احیا بسازد
حتما خدا میخواسته از ” لاالهش “
باجملهی تکمیلهی ” الا ” بسازد
” مرد کریم ” این را صفت دادن بر او
کو آن کسی کز این لقب معنا بسازد
وقتی که چوب خشک در دست علی(ع)بود
گهواره راهم حضرت زهرا(س)بسازد
در گفتن این سازه ها من بی زبانم
اما پیامم را به گوشش میرسانم
غوغا به پا کرده , چهها کرده سکوتش
خون گلو میخورد از دردِ سکوتش
وقتی همه تزویر ها تأثیر دارد
دین را به روی دست آورده سکوتش
فصل زمستانِ امامت را امام است
گرماست وصلِ هالهی سرد سکوتش
متن ” معالیالسبط ” میخواند برایت
اسلام را جان داد عملکردِ سکوتش
شمشیر برّانش ندارد باکِ دشمن
لرزه به جان ظلم افکنده سکوتش
زیرلبش دست دعا بالا گرفتهاست
سجّاده هم با سجده پیگردِ سکوتش
دارد زمان را لحظه لحظه میشمارد
در انتظارش مانده شب , گَردِ سکوتش
آوارهی خود کرده تدبیرش جهان را
بیچاره تر افلاک را , کون و مکان را
حُسنش همین بوده که او تودار باشد
گاهی به وقتش هم یل و سردار باشد
بامصلحت قفل سکوتش بسته مانده
ازهیبت و مردانگی سرشار باشد
در آخرین ابیاتِ بی پایان تر از قبل
چشم غزل شاید کمی خونبار باشد
از بی وفایی ها کدامش را بگویم؟
در خانهاش اهل جفا بسیار باشد
قصدی ندارم روضه خوان باشم برایت
صحبت از آن کوچه پر از آزار باشد
آقای مارا کوچه ها از پا در آورد
وقتی که مادر دست بر دیوار باشد …
یا چند لحظه بعد میبیند که مادر
پیراهنش از خونِ سر گلدار باشد
از تو نوشتم این همه با دست خالی
باشد برای بعد اگر سر زد مجالی
ابراهیم روشن روش