کبوتر دل زخمی به آشیانه رسید
کبوتر دل زخمی به آشیانه رسید
پدر رسید,دوباره میان خانه رسید
میان یک طبق از نور خانه داری تو
بپای تشت,دل من به این بهانه رسید
زبانحال تمامی کاروان این بود:
غلاف رفت ولی آه,تازیانه رسید
منی که تا کمرم گیسوی بلندم بود
ببین تو حال پدرجان اگر به شانه رسید…
مرا غمیست که می گویمت پدر با اشک
به دست های کریمت اگر که شانه رسید_
_بیا و موی سرم را کمی مرتب کن
بیا و رحم به حال نزارِ زینب کن
تمام لشکرشان غرق آه می کردم
اگر که روبه سوی قتلگاه می کردم
ببین که نیست دگر سو به چشم های ترم
وگر نه روی تو را من نگاه می کردم
نکرد عمه مرا باخبر که می آیی
وگرنه موی سرم روبراه می کردم
نبود چاه, و الا شبیه بابایت
تمام درد دل خود به چاه می کردم
به گریه های شبم کوفه منقلب می شد
به گریه کار هزاران سپاه می کردم
من آسمان تو ام که ستاره ام افتاد
به غارت حرمت گوشواره ام افتاد
تنت به خاک و سرت را به آسمان دیدم
تو را به زیر سم اسب هایشان دیدم
نشست شمر روی سینه ی پر از غم تو
نشاند بر تن تو نیزه ای سنان دیدم
بهار دخترکت بودی و به گودالی
تو را شبیه درختان در خزان دیدم
برای تو ز دل خود عقیق آوردم
چو خاتم تو به دستان ساربان دیدم
میان سلسله از پشت آن ستون بلند
لبت به زیر لگد های خیزران دیدم
ز بعد این همه داغی که دیدم ای پدرم
تو حق بده که نبینند چشم های ترم
به این امید که بابا دوباره می آیی
نکرد دختر تو هیچ نا شکیبایی
به گاهواره ی خالی دلش چه خوش شده بود
رباب بود و خیال و صدای لالایی
شنیده اند یتیمم؛تمام دخترها
به محض آمدن من شدند بابایی
نه دست مانده سر بی بدن!برای تو
نه موی مانده برایم که تو بیارایی
ولی چرا تو سرت نامرتب است پدر
تو بضعه النبی و یادگار زهرایی
چه بر سر پسر بوتراب آوردند
سرتو را ز چه پیش شراب آوردند؟
علی مشهوری”مهزیار”