آه ای نفسی که داری اوج میگیری براش
نشکنی خود را نباید پر بگیری در هواش
گر زمینگیرش نباشی زندگی بی فایده ست
خاک عالم بر سرت وقتی نباشی خاک پاش
آه ای نفسی که داری اوج میگیری براش
نشکنی خود را نباید پر بگیری در هواش
گر زمینگیرش نباشی زندگی بی فایده ست
خاک عالم بر سرت وقتی نباشی خاک پاش
آقای ما بیا و دعا کن برای ما
جز تو نمیرسد به کسی این صدای ما
ما تحبس الدعا شده از فرط غفلتیم
یاربنا بگو گل زهرا به جای ما
هم سفره ی دردیم و ز درمان خبری نیست
همسایه ی اشکیم و ز باران خبری نیست
روز سیه و شام غم و هق هق بسیار
با گریه نوشتیم ز جانان خبری نیست
بگو که می گذرد جمعه های تکراری
بگو چه چاره کنم از نوای تکراری؟
دوباره نغمه ی” عجل فرج” به لب دارم
دوباره زمزمه ام شد دعای تکراری
بهاران قد علم کرده ولی رنگ قیامَت نیست
قبای سبز پوشیده درختی که به نامَت نیست
چه معنا می دهد عیدی که یارت را نمی بینی
چه دارد هفتسینی که در آن سروِ امامَت نیست
خوردیم یا غم دگران را بدون تو
یا خورده ایم حسرت نان را بدون تو
از بسکه بی تو ایم نفهمیده ایم که
دیدیم باز هم رمضان را بدون تو
نیست بیداری دراین خواب زمستانی ما
چه مکافاتی شده شبهای هجرانی ما!
رودها از درد ناشکری به خشکی میرسند
خشک شد از معصیت چشمان بارانی ما
بی حضور سبز رویت ، روزها بی عید شد
ماه ها و سال ها با فصلِ غم تمدید شد
ماه شمسی رو ، هزار چارصد سال است که
از کنارت عالم خاکیِ ما تبعید شد
کوله بارِ غم هجرِ تو کشیدن تا کِی؟
بین این دَشتِ پُر اَز خار دویدن تا کِی؟
هرقدَر ناز کنی باز خریدارش هَست
نازنینا تو بگو ناز خریدن تا کِی؟
کی می شود بیند بشر ، خیرالبشر را
آه ای سفر کرده بده پایان ، سفر را
عیسی مسیح من ! که باید جز تو بخشد
جان دوباره این جهان محتضر را
در دل اهلِ قلم انگیزه ی تقریر نیست
قصّه ی تنهایی ما قابل تحریر نیست
داغ دوری یا غم کوری..،چه فرقی می کند؟!
در دلِ قُرصِ زلیخا ترسی از تقدیر نیست
به چشم روشنی شام تار منتظرم
به صبح – آن قسم آشکار- منتظرم
بیا که عید بیاید به خانهی دل ما
حضور سبز تو را ای بهار منتظرم