رؤیا به سر رسید حقیقت به بار شد
دوران وصل و خاتمه انتظار شد
دنیای منجمد شده از سردی گناه
رؤیا به سر رسید حقیقت به بار شد
دوران وصل و خاتمه انتظار شد
دنیای منجمد شده از سردی گناه
ز کاروان سفر کرده ام نشانی نیست
برای گفتن درد دلم زبانی نیست
برای این که به کوی حبیب خود برسم
من غریب چه سازم که کاروانی نیست
من از نوادگان اویسم که سال ها
پا می کشند از جریانم وصال ها
بال و پرم به درد پریدن نمی خورد
بالا نمی برند مرا این وبال ها
بال مارا به آسمان ببرید
تا افقهای بیکران ببرید
از همین فاصله دخیل مرا
به حرمهای مهربان ببرید
بال جبریل غزل های مرا آوردند
بشکن ای نیل که موسای مرا آوردند
و شکوه دم عیسای مرا آوردند
دست بر سینه که آقای مرا آوردند
گفتم بشوم خاک رهت آقا…حیف
گفتم بشوم نوکرتان مولا…حیف
گفتم بشوم آنچه شما میخواهید
گفتم بشوم یاورتان اما…حیف
آقــــا چـراسهـم دلـم شد بیــقـــــراری
آخــر بگو تاکـی بود چــشم انتظاری
قـلــبخـــزانی مـانـده از دنیــا برایــم
از بـس کـریمیمی کنی مـا را بهـاری
این گریه ها برای تو دریا نمیشود
چشمی برای دیدنتان وا نمیشود
حالا میان این همه و آشوب و واهمه
قلبی برای عشق تو پیدا نمیشود
صبح وشب راهی بازارشدن می ارزد
یوسف فاطمه را یارشدن, می ارزد
باکلافی که شده بافته ازخون جگر
پیش تجارخریدارشدن, می ارزد
این جمعه هم نشد که قیامت به پا کنی..
از دل دوباره نعره ای از مرتضی کنی..
از نبش قبر آن سه حرامی برایمان
اینجا زمین معرکه ی کربلا کنی..
شب بود و آسمان تار, قلبم پر از سیاهی
چشمانپر زدردم, لبریز از تباهی
ناگاهآمدی تو بر چشم من نشستی
بتهای درد و غم را یک یک زدی شکستی
اگر که پیچ و خم روزگار بگذارد
اگر که سختی این انتظار بگذارد
هنوز هست سَری تا که دستهایش را
به دست خاک قدم های یار بگذارد