دستم به دامانت برایم چاره ای کن
من جز به دستانت به جایی دل نبستم
دریا به دریا میروم ساحل به ساحل
شاید که موجی نامه ات را داد دستم
شعر مدح و مناجات
بزرگیم, روحیم, تن نیستیم
همین دست و پا و بدن نیستیم
تجلى اسماء ربیم ما
در این “خویش تن”,خویشتن نیستیم
آئیـنه یِ تمام وُجـوهات حـیدریست
صلحی که کرده است خودش فتح خیبریست
کاری به جز کـرم نشود دیده از کـریم
او اِرث مرتضاست مَرامش قلندریست
نمیخواهم شبیه قبل آهم را نگه دارم
به تو رو میزنم تا تکیه گاهم را نگه دارم
نمیخواهم ببینم هیچ چیزی را بغیر از تو
برای دیدنت باید نگاهم را نگه دارم
منتظر مانده زمین تا که زمانش برسد
صبح همراه سحرخیز جوانش برسد
خواندنی تر شود این قصه از این نقطه به بعد
ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد
می رسد روزی که می آید سواری از سفر
این شب هجران به پایان می رسد وقت سحر
بهترین تصویر اهل آسمانی ها تویی
آخرین امّید قلب جمکرانی ها تویی
ای که در دل هستی و با چشم ِ تر می بینمت
عاقبت یک روز با چشمانِ سر می بینمت
روبرویِ استغاثه های ناب مادرم
در دعای عهدِ هر صبحِ پدر می بینمت
آخر کجاست جای تو یَااَیُّهاالْعَزیز
تاجان کنم فدای تو یَااَیُّهاالْعَزیز
با ذکر مَسَّنا و دَم اَهْلَنَاالضُّرَند
این دستها گدای تو یَااَیُّهاالعَزیز
با دلِ سوخته تر , در نظرت خوب ترم
سر بزیر آمدم و نزد تو محجوب ترم
دردمندانه تر از طولِ تمام عمرم
ناله ات کردم و دیدم که چه محبوب ترم
حال بی سامان من از عشق تو سامان گرفت
این گدا از دست تو هر روز آب و نان گرفت
مثل یک مردار بودم گوشه ای از عزلتم
تا که نامت را شنیدم پیکر من جان گرفت
رنگ از چهره پریده است, خودت می دانی
عرقِ شرم چکیده است, خودت می دانی
پشت این خانه گدا آمده و با گریه
دستِ یاری طلبیده است, خودت می دانی
عادتاً دم ز عشق یار نزن
بی عمل حرف انتظار نزن
سر تو گرم بازی دنیاست
لاف مجنون بی قرار نزن