تیری که سمتش رفت هم حتی
مثل کمان قدش کمانی بود
از دستِ آدمها ! رها می شد
شرمنده از این ناتوانی بود
تیری که سمتش رفت هم حتی
مثل کمان قدش کمانی بود
از دستِ آدمها ! رها می شد
شرمنده از این ناتوانی بود
بخوان ز چهره ام آه دل غمین مرا
به دیده بوسی پایت ببین جبین مرا
دوباره گریه ی دوری دوباره گریه ی شرم
کشیده است روی دیده آستین مرا
غمگینم و راهی کن محضِ طلبِ درمان
محتاجِ گوهرشادم! آقا بطلب مهمان
از روز ازل هستند غیر از منِ دیوانه
حیرانِ تو آهوها٬ پابندِ تو صیادان
ای آسمان به زیرِ قـَدمهایتان علی
نانی بده که آمـده مهمانتان علی
زائر شدیم تا که تماشایتان کنیم
خیره شده بهشت به اِیوانتان علی
رقص شمشیر تا کنی معرکه ویران می شود
اسم اعظم می بری شمشیر برّان می شود
چون ابوالفضل را خدا باید که تعریفش کند
الف فضلش خودش یکصد دیوان می شود
از دردهاى قلب من آقا خبر دارى
من خوب میدانم مرا تحت نظر دارى
من بد!من اصلاً رو سیاهِ روسیاه اما
وقتى سر سجاده اى و چشم تر دارى
یادت می آید زیر پرچم گریه کردیم
هرجا حسین گفتند , در دم گریه کردیم
تا کربلا رفتیم و با هم روضه خواندیم
تا کربلا رفتیم و با هم گریه کردیم
دوری تو سخت گریان کرده سنگ و چوب را
مثل من دارند هر دم حس دلآشوب را
قصهی هجر تو را با صبر گفتم, غصه خورد!
درد دوری تو آخر میکشد ایوب را
ذکر هوالمعشوق هنگام سحر داریم ما
از دولت عشق است اذکارى اگر داریم ما
هر کس که با ما می نشیند زود عاشق می شود
خیلى براى این محلّه دردسر داریم ما
به دامِ غیر , گرفتار میشوم گاهی
دچار ظلمتِ بسیار میشوم گاهی
به جای اینکه کمی هم به دردتان بخورم
در آستین شما مار میشوم گاهی
کاسه ی چشم مرا از آب زمزم پر کنید
کاسه ی خالی من را نیز نم نم پر کنید
من به اینکه روز و شب اینجا بیایم دلخوشم
راضی ام این کاسه را هر بار, کم کم پر کنید