همونهایی که خون کردن دلِ ناشاده مولا رو
لب تشنه جدا کردن سره داماده مولا رو
بازم این کوفیا حقّ و بِحق , نشناختن و رفتن
تنِ مهمون رو از رو بام , زمین انداختن و رفتن
چجور روشون شد این مردم , در آرَن اشک زهرارو
ببندن پُشت یک مَرکب , تَنِ بی جون آقارو
دل زاره یتیماشو , یه مُشت رجّاله سوزوندن
بمیرم که با چه وضعی اونو تو شهر گردوندن
خجالت می کشه کوفه هنوز از کاره قصّاباش
که شد مهمونشون مُثلِه , توی بازاره قصّاباش
دلِ ما تو غم مُسلم به جُــز با غم نمی سازه
از اون وقــتی که آویختن سرش رو روی دروازه
جوون مردی که تنهایی زمین زد لشکره شب رو
تموم ترسش از این بود ببندن دست زینب رو
محمّد قاسمی