قسم به غربت خاکی که فوق تفسیر است
هوای شعر برای بقیع دلگیر است
نفس کشیدن بین غبارها سخت است
سرودن از حرم بی مزارها سخت است
چگونه شعر بگوید دلی که می گیرد
الا بقیع! چرا شاعرت نمی میرد
قرار نیست تو را بی سبب بهانه کنم
ولی بگو که دلم را کجا روانه کنم
کبوتری که در این خانه لانه داشته است
در آستان رضا آشیانه داشته است
چگونه باخبر از آن سرای درد و غم است
دلش خوش است که نامش کبوتر حرم است
بقیع، سامره و کربلا و مشهد نیست
در این سرا خبری از رواق و گنبد نیست
بقیع مثل نجف نیست تا که مهمانش
به راحتی بنشیند میان ایوانش
ولی بقیع، بهشتی ست با چهار مزار
بقیع مژده سالی ست با چهار بهار
چهار مظهر غربت چهار تن مظلوم
چهار قبر غریب از چهارده معصوم
فقط میان بقیع است این قرار و تمام
به یک سلام شوی زائر چهار امام
ولی نه، آه دلم ناتمام مانده هنوز
به سینه حسرت عرض سلام مانده هنوز
سلام از عمق دل دیده ای که پُر ابر است
به مادری که بدون حرم نه بی قبر است
اگر سلام تو آتش به سینه ات افروخت
از آن دری ست که روزی میان آتش سوخت
مرا ببخش! نمی خواهم آتشت بزنم
چگونه گویم از آن روز، خاک بر دهنم
ز هرُم شعله ی در یاس را که پژمردند
در آن هجوم علی را به ریسمان بردند
میان تلخی آن صحنه ی غبارآلود
شکست قامت مرد و مدینه شاهد بود
از آن غروب غم انگیر چند سال کذشت
که باز خاطره ی کوچه از خیال گذشت
مدینه همدم اندوه دودمان علی ست
و باز شاهد مردی ز خاندان علی ست…
که باز آمده آتش در آستانه ی او
هزار شکر که محسن نداشت خانه ی او
رسیده اند که از باغ، لاله را ببرند
امام صادق هفتاد ساله را ببرند
تصورش چقدر سخت می شود ای وای
بزرگ طایفه در کوچه می دود ای وای
کسی نگفت مگر پیرمرد بردن داشت؟!
تن نحیف مگر تازیانه خوردن داشت؟!
میان گریه ی آرام او بلند نخند
به دست بی رمقش لااقل طناب مبند
میان سینه ی او روضه ی مدینه به پاست
طنین روضه اش از وای مادرش پیداست
عزیز فاطمه را بی اراده می بردند
همه سواره و او را پیاده می بردند
دوید و از نفس افتاد پشت آن مرکب
دوید و از نفس افتاد گفت یا زینب
اگرچه رفت ولی قامتش خمیده نبود
به نی مقابل چشمش سر بریده نبود
اگرچه رفت ولی سلسله به شانه نداشت
به جای جای تنش رد تازیانه نداشت
محمدعلی بیابانی
عالی
خدا خیرتان دهد
ابتکار خوبی به خرج دادید و مسیر گریز را برعکس حرکت کردید
آفرین