چو پلکی زد و انگار که یاد سفرش کرد
در آن لحظه که در خیمه ی خود بوسه ز روی پدرش کرد
و خوابید کمی بعد حرارت زد و از خواب پرید و کسی انگار لگد زد پرِ نیلوفری اش را
در آن آتش خیمه کسی انگار گرفتست سر روسری اش را
چو پلکی زد و انگار که یاد سفرش کرد
در آن لحظه که در خیمه ی خود بوسه ز روی پدرش کرد
و خوابید کمی بعد حرارت زد و از خواب پرید و کسی انگار لگد زد پرِ نیلوفری اش را
در آن آتش خیمه کسی انگار گرفتست سر روسری اش را
بی سبب نسیت چنین معرکه بر پا شده است
وسط خیمه ی ما روضه مهیا شده است
دست دشمن چه قَدَر نیزه و تیغ و تیر است
هر کدامش به طریقی به تنت جا شده است