غــزل پــیــالــه ویـادت بـرای مـن چـو سـبو
رمــیــده وَهـم وخــیـالـم شـبـیـهیــک آهــو
بــه اشــک دیــده بــرای تــو آب مــیریــزم
مــســیــر آمـــدنــت بــا مــژهکــنــم جــارو
نشسته مرغ دل من به بام حضرت هادی
به عشق حضرت هادی, به نام حضرتهادی
شکسته شد دل زارم از این اهانتعظمی
نوشته ام ز سر شب کلام حضرت هادی
شب عروج رسیده حجاب را بردار
ز روی خاک بیا بو تراب را بردار
پس از کشاکش کوچه ندیده ام رویت
بیا در این شب آخر نقاب را بردار