در راه مانده ایم و سواری نمانده است
از ردّپای رفته غباری نمانده است
از شهرهای یخ زده بیرون زدیم و باز
کوهیّ و سرپناهی و غاری نمانده است
در راه مانده ایم و سواری نمانده است
از ردّپای رفته غباری نمانده است
از شهرهای یخ زده بیرون زدیم و باز
کوهیّ و سرپناهی و غاری نمانده است
پیمبر آیا ؟که نه وصی شد , مُحمّد آیا ؟ که نه علی شد
درون آیینه نور تابید و روحِ آیینه صیقلی شد
ازل به نور نبی است روشن , ابد به نور علی معیّن
اَلست, یعنی سوال از انسان علی که آمد سخن بلی شد
خدا کند که مرا فاطمی حساب کنی
به نوکری شده یک بار انتخاب کنی
شبیه قنبر مولا که نه ولی از لطف
مرا غبار قدوم ابوتراب کنی
گیرم آتش به جفا, در که نباید می سوخت
آشیان سوخت , کبوتر که نباید می سوخت
آتش اینبار گلستان نشد انگار ولی
باغ و بستان پبمبر که نباید می سوخت
با خود تصور کن که حیدر خانه باشد
زهرای هجده ساله هم در خانه باشد
غم را بیاور در دو سوی روضه , بگذار
این سر اگر کوچه است آن سر خانه باشد
خدا کند که مرا فاطمی حساب کنی
به نوکری شده یک بار انتخاب کنی
شبیه قنبر مولا که نه ولی از لطف
مرا غبار قدوم ابوتراب کنی
می آمد و عمامه ی بابا به سرش بود
آماده ی جنگیدنِ با صد نفرش بود
می آمد و رخساره برافروخته از عشق
یک خیمه دل غم زده در دور و برش بود
من خطا کارم جفا کردم به تو اما ببخش
گرچه بد کردم – پشیمانم – مرا حالا ببخش
راه بستم بر تو و ترسید از من دخترت
علتِ دلشوره ی زینب شدم من را ببخش
دل من گم شد اگر پیدا شد بسپارید امانات رضا
و اگر از تپش افتاد دلم ببریدش به ملاقات رضا
از رضا خواسته ام تا شاید بگذارد که غلامش بشوم
همه گفتند محال است ولی دلخوشم من به محالات رضا
آنقدر خسته ام , قدمم پا نمی دهد
گاهی مسیر از من عابر کلافه است
وقتی پیاده راهی این جاده می شوم
حتی برای من چمدان هم اضافه است
بشنو از من دارم از یارم حکایت می کنم
سینه ای دارم کز آن شرح محبت می کنم
هر جوانی را دلی هر عاشقی را سینه ای است
من دلی دارم که آن را وقف هیات می کنم
صحن , یکباره به آوای تو برمی خیزد
جمعیت پیش قدمهای تو برمی خیزد
تو فلج بودی و ارباب شفایت داده
صحن پیداست که در پای تو برمی خیزد