به چه جلوهآورمت مگر، که تو مُظهِری و تو مُستَتر
که پر از تو عالم معتمر، که تهی ز درک تو سر به سر
سخنی بگو به ملاحتی، چه بلاغتی! چه فصاحتی
چه بگویم از تو مداحتی، که ندارد از تو کسی خبر
به چه جلوهآورمت مگر، که تو مُظهِری و تو مُستَتر
که پر از تو عالم معتمر، که تهی ز درک تو سر به سر
سخنی بگو به ملاحتی، چه بلاغتی! چه فصاحتی
چه بگویم از تو مداحتی، که ندارد از تو کسی خبر
دو چشمت انگبینجوشان و لبهایت فراتآور
چراغت راهگستر ، کشتی نوحت نجاتآور
قلم باید شوند اشجار در ثبت دمی از تو
برای لیقهی کتّاب ، دریاها دواتآور
مقصود من از بیان هر عرض تویی
دنیا همه مستحبّی و فرض تویی
خواندیم به سوره ای یقول الإنسان
انسان اذا زلزلت الأرض تویی
مجید لشگری
تا پیشه شان شاعر آیینی شد
حال دل شان همین که می بینی شد
گفتند علی خداست گفتیم که نه!
این کفر چقدر کفر شیرینی شد
مجیدلشگری
امشب چرا اینقدر نورانی ست؟
شاید کسی نان می پزد شاید
شاید کسی نذری پزان دارد
بدجور بوی دود می آید!
خبر آمد, شکست پشتم را
خبری مثل تیر زهرآگین
که ضریحی از عاشقان علی
گشت با بغض و کینه خاک نشین
با چشم های بی نوایش گریه می کرد
مسمار هم حتّی برایش گریه می کرد
هر چند بُغضش آسمان را سخت آزرد
گویا زمین برگریه هایش گریه می کرد
خاموش ماند ور و گرفت و لب فرو بست
با ناله های بی صدایش گریه می کرد
دیروز در وقت نماز صبح دیدم
سرگرم صحبت با خدایش گریه می کرد
دیدم که جارو زد به خانه با مشقّت
دیدم که مادرلا به لایش گریه می کرد
می گفت ازپهلو و زخمِ بسـتر و درد
«عجّل وفاتی»شد دعایش… گریه می کرد
چون شمعِ نیمه سوخته سو سو زنان شد
دیدم که حیدرپیش پایش گریه می کرد
«ای کاش ها»در سینه اش آتش گرفتند
«ای کاش» هم بر های هایش گریه می کرد
می دوخت برروی حسینش چشم ها را
با یاد دشـت کربلایش گریه می کرد
می ماند مات سرخی لب های طفلش
همراه با تشت طلایش گریه می کرد
می دید زیرسمّ اسبان مصحفی را
با آیه های جا به جایش گریه می کرد
و الشّمر جالس…! آه! زهرا ناگهان دید
شمشیر دشمن در قفایش گریه می کرد
یک نیزه سمت آسمان خورشید می برد
انگار نیزه بین نایش گریه می کرد
وقتی که میدید آسمان خشکی گرفته
با چشم های بی نوایش گریه می کرد
مجید لشکری
دیده دو دو زده سرگرم کمی حیرانی است
جام نوشیده شده مستی آن پنهانی است
دست بر چشم نمالم , به خدا رؤیا نیست
قصد و منظور من آن جا که خودت می دانی است
دیده دو دو زده سرگرم کمی حیرانی است
جام نوشیده شده مستی آن پنهانی است
دست بر چشم نمالم , به خدا رؤیا نیست
قصد و منظور من آن جا که خودت می دانی است
امشب چرا اینقدر نورانی ست؟
شاید کسی نان می پزد شاید
شاید کسی نذری پزان دارد
بدجور بوی دود می آید!
مادرم از گلایه ها سیر است ,مادرم نوجوان ولی پیر است
مادرم بستری – زمین گیر است , مادرمدست بر کمر شده است
زخم بستر برید امانش را , سوخت آن قامت کمانشرا
طاقتش هرچه قدر کم شده است درد پهلوش بیشترشده است
شمع وجود فاطمه سوسو گرفته است
شب با سکوت بغض علی خو گرفته است
آتش گرفت جان علی با شراره آه
وفتی که از ولی خدا رو گرفته است