کوچه گرد شبِ این شهر پر آزارم من
تا سحر خواب ندارم من و … بیدارم من
کار دستم بده ! من را ز سرت وا نکنی
حَرَجی نیست مرا ، آدمِ بیکارم من
کوچه گرد شبِ این شهر پر آزارم من
تا سحر خواب ندارم من و … بیدارم من
کار دستم بده ! من را ز سرت وا نکنی
حَرَجی نیست مرا ، آدمِ بیکارم من
لب تشنگی و صبر تو اقبال قشنگی ست
دریا که به دریا برسد حال قشنگی ست
درهر قدمی طالع و تقدیر به هم خورد
دریا نگران بود ولی عشق رقم خورد
وقت وداع بود و شروع غمِ حرم
رفتی کنار زینب و گفتی که خواهرم:
دیدم در این میانه من امروز هی فراق
هی زخم روی زخم و فقط داغ پُشتِ داغ
در کوچه ی وصال زبس من دویده ام
اینک کنار مضجع پاکت رسیده ام
ای در تراب خفته ببین زینب آمده
شاید به جا نیاوری ام قد خمیده ام
سنگ هم باشم نگاه تو مرا دُر می کند
لطف تو هر طِیبی را عاقبت حُر می کند
رزق چشمم کربلا را دیدن است ، اما فراق
نان چشمان مرا هربار آجر می کند
جز گنبدت هر آنچه که تابید را ببخش
از پشت کوه آمده، خورشید را ببخش
گفتند سجده رو به حرم شرکِ منجلیست
علاّمههای مکتبِ توحید را ببخش
چله گرفتیم و کماکان گریه کردیم
موکب به موکب در بیابان گریه کردیم
در روضهی تو هفت پشتم فیض بردند
وقتی که پشت مرز مهران گریه کردیم
مهمان برایت آمده آن هم چه مهمانی
جان تو نه ! آمد بسویت بهتر از جانی
چشم تو روشن در مزار ای پیرهن پاره
که فاتحه خوان تو شد پاره گریبانی …
مثل هلال بود که نوری شکسته داشت
آن خواهری که قلب صبوری شکسته داشت
کوه غیور بود و غروری شکسته داشت
آیینه کاروان بلوری شکسته داشت
چهل منزل پناه آورده ام از غم به تنهایی
سراپا سوختم از ماتَمت هر دم به تنهایی
قیامی را که تو آغاز کردی جاودان کردم
ندیدم غیر زیبایی و دیدم غم به تنهایی
عجب کاروانی شد این کاروان
پای غصه های تو از تاب رفت
ما هشتادو چارتا بودیم رفتنه
ولی کم کم این قافله آب رفت
این چهل روز عدو سنگ به ما زد بد زد
هر که آمد غم من دید مرا زد بد زد
شد چهل روز نه،انگار چهل سال گذشت
غمت آتش به دل ارض و سما زد بد زد