لطفِ بی انتهای شش ماهه
کرده ما را گدای شش ماهه
وقت حاجت همیشه می افتند
سرفرازان به پای شش ماهه
لطفِ بی انتهای شش ماهه
کرده ما را گدای شش ماهه
وقت حاجت همیشه می افتند
سرفرازان به پای شش ماهه
زندگی برگشته؛ با هوی مسیحایی که نیست
آب، آورد از فراتِ خشک، سقایی که نیست
چشمهایش گرم شد؛ گهواره میخواهد چه کار ؟!
طفلکم خوابیده؛ روی دست بابایی که نیست
به روی دست پدر با رخی منیر رسیدی
صغیر بودی و در عزم خود کبیر رسیدی
به روی دست خدواند جای توست علی جان
لباس رزم تو قنداقه شد امیر رسیدی
پسری که پدرش بُرد به میدان او را
کرد بر دست چو مه پاره نمایان او را
مانده بودند که این نور هدایتگر چیست
چونکه دیدند دَمی پارهء قرآن او را
عجب حال خوشی در روضه ها هست 
به قدر وسعت عالم صفا هست
در این شهر سیه رو بین روضه 
نفس تنگی نمیگیری هوا هست
رسید آخر سر پای گفت و گو به گلو
کمان به کینه سخن گفت مو به مو به گلو
پدر علی به علی ایستاد و آخر گفت
جواب تیرِ پس از تیر را گلو به گلو
رسید آخر سر پای گفت و گو به گلو
کمان به کینه سخن گفت مو به مو به گلو
پدر علی به علی ایستاد و آخر گفت
جواب تیرِ پس از تیر را گلو به گلو
بر درِ خیمه نشسته است و خبر میگیرد
خبرت را زِ منِ سوخته پَر میگیرد
چه کنم خیمه روم یا نروم آه ، رباب
بیشتر صبر کند درد کمر میگیرد
نگاهی با تبسم بی خبر انداختی رفتی
چه آتش بود بر جان پدر انداختی رفتی؟
به یک الله أکبر با اذان اکبری ، اصغر!
چه شد؟ غیر از مرا در پشت سر انداختی رفتی
نمانده شیر برای رباب عزیز دلم
تو را به جان عزیزت بخواب عزیز دلم
تو رو به قبله ای از تشنگی و میگردد
برای تو جگر آب، آب عزیز دلم
لشکر حسابت کرد
چون بی زره راهی شدی حیدر حسابت کرد
قسمت شدی در دشت
گویا که نعلِ اسب صدپیکر حسابت کرد