حرامی دید آشوب تو را چشم ترَت را نه
تحمل میکنم اما وداعِ آخرت را نه
لباست کهنه پیراهن, تحمل میکنم باشد
ولی ای عشق, غارت کردن انگشترت را نه
حرامی دید آشوب تو را چشم ترَت را نه
تحمل میکنم اما وداعِ آخرت را نه
لباست کهنه پیراهن, تحمل میکنم باشد
ولی ای عشق, غارت کردن انگشترت را نه
پیکرت در قتلگاه افتاده بود و سر نداشت
آن طرف بر نیزهای دیدم سرت پیکر نداشت
بی برادر بودی و مظلوم, گیر آوردنت
گفتم ای قصابها آخر مگر خواهر نداشت ؟!
دست من و زنجیر, فکرش را نمی کردم
چه زود گشتم پیر, فکرش را نمی کردم
بالای تل بودم خودم دیدم که شد خنجر
باحنجرت درگیر, فکرش را نمی کردم
اشکی مرا به شامِ مصیبت نمانده است
چشمی تو را در این شبِ غربت نمانده است
ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود
هرچند جانِ عرضِ ارادت نمانده است
سوره ی مستور روی نیزه ها می بینمت
آیه ی «والطور» روی نیزه ها می بینمت
منبر و رَحْلَت چه شد؟ ای زاده ی ختم رُسل
قاری مشهور! روی نیزه ها می بینمت
قدم قدم سر پاک تو رفت و جا ماندم
برات عید گرفتند و در عزا ماندم
چه حکمتی ست که این گوشه جاشدی حتی
اسیر مطبخ نامردها شدی حتی
خواهرت تفسیر کرد آیات قرآن تورا
سنگخوردم تا نبینم سگ باران تورا
چندشب پیشم نبودی گیسویت اشفته شد
بعد من کی شانه زد موی پریشان تو؟!
روا بود که گلایه ز روزگار کنم
چقدر بر جگرم درد و غصه بار کنم
به وحش و طیر سپردم مراقبت باشند
کسی نماند کنار تنت! چکار کنم
پاره پاره حنجرت را بوسه باران می کنم
عضو عضو پیکرت را بوسه باران می کنم
خاک اینجا ای برادر بوی زهرا می دهد
قتلگاه اطهرت را بوسه باران می کنم
وقت اداء حلقی بعضی حروف ها
تصویر می شوند برایم لهوف ها
مقتل نوشت جای “اذا شمس کوّرت”
با چکمه آمدند به گودی کسوف ها
زلف تو روی نیزه به دستان باد بود
دور و بر عقیله حرامی زیاد بود
آتش گرفت پیش نگاه تو خیمه ها
شعله به شعله چشم تو شرح معاد بود
دیدی شکست حرمتپنجاه ساله ام
دیدی نماز نافله ی من نشسته شد
دستی که بوسه میزدیش صبح و ظهر وشام
بین طناب شمر زنازاده بسته شد