شعر محرم و صفر

وداعِ آخرت

حرامی دید آشوب تو را چشم ترَت را نه
تحمل میکنم اما وداعِ آخرت را نه

لباست کهنه پیراهن, تحمل میکنم باشد
ولی ای عشق, غارت کردن انگشترت را نه

سر بریده

پیکرت در قتلگاه افتاده بود و سر نداشت
آن طرف بر نیزه‌ای دیدم سرت پیکر نداشت

بی برادر بودی و مظلوم, گیر آوردنت
گفتم ای قصاب‌ها آخر مگر خواهر نداشت ؟!

دست من و زنجیر

دست من و زنجیر, فکرش را نمی کردم
چه زود گشتم پیر, فکرش را نمی کردم

بالای تل بودم خودم دیدم که شد خنجر
باحنجرت درگیر, فکرش را نمی کردم

شامِ مصیبت

اشکی مرا به شامِ مصیبت نمانده است
چشمی تو را در این شبِ غربت نمانده است

ما را به سخت جانیِ خود این گمان نبود
هرچند جانِ عرضِ ارادت نمانده است

سوره ی مستور

سوره ی مستور روی نیزه ها می بینمت
آیه ی «والطور» روی نیزه ها می بینمت

منبر و رَحْلَت چه شد؟ ای زاده ی ختم رُسل
قاری مشهور! روی نیزه ها می بینمت

تنور

قدم قدم سر پاک تو رفت و جا ماندم
برات عید گرفتند و در عزا ماندم

چه حکمتی ست که این گوشه جاشدی حتی
اسیر مطبخ نامردها شدی حتی

چشم‌ سنگین

خواهرت تفسیر کرد آیات قرآن تورا
سنگ‌خوردم تا نبینم سگ باران تورا

چندشب پیشم نبودی گیسویت اشفته شد
بعد من کی شانه‌ زد موی پریشان‌ تو؟!

شکسته زانویم‌

روا بود که گلایه ز روزگار کنم
چقدر بر جگرم درد و غصه بار کنم

به وحش‌ و‌ طیر سپردم مراقبت باشند
کسی نماند کنار تنت! چکار کنم

قتلگاه اطهرت

پاره پاره حنجرت را بوسه باران می کنم
عضو عضو پیکرت را بوسه باران می کنم

خاک اینجا ای برادر بوی زهرا می دهد
قتلگاه اطهرت را بوسه باران می کنم

ای شاه بی سپاه

وقت اداء حلقی بعضی حروف ها
تصویر می شوند برایم لهوف ها

مقتل نوشت جای “اذا شمس کوّرت”
با چکمه آمدند به گودی کسوف ها

زلف تو

زلف تو روی نیزه به دستان باد بود
دور و بر عقیله حرامی زیاد بود

آتش گرفت پیش نگاه تو خیمه ها
شعله به شعله چشم تو شرح معاد بود

حرمت‌پنجاه ساله ام

دیدی شکست حرمت‌پنجاه ساله ام
دیدی نماز نافله ی من‌ نشسته شد

دستی که بوسه میزدیش صبح‌ و ظهر وشام
بین طناب شمر زنازاده بسته شد

دکمه بازگشت به بالا