شب ویرونه که با گریه چراغونی میشه
من که هق هق میکنم خرابه بارونی میشه
هِی میخوام نشون بدم بابا که هیچیم نشده
ولی سرفهام میگیره کُنج لبم خونی میشه
شعر محرم و صفر
پس از روزی که آمد بر سرت دنیا شب است انگار
پس از روز تو بابا لااقل اینجا شب است انگار
چنان تنگ است و تو در تو مسیر کوچه ها در شام
که در وقت صلات ظهر هم حق با شب است انگار
تا سر تو روی نی در آسمان میشد بلند
نه صدای من صدای کاروان میشد بلند
از سنان پست بیزارم بیا دعواش کن
من تورا می خواستم این بد زبان میشد بلند
خدا را شکر برگشته است بابای شهید من
به خوبی پیش رفت آیا سفر، نورِ امید من ؟
در اینجا چند روزِ قبل جشنی را به پا کردند
گمانم با خبر بودند در راه است عید من
نگو فردا میام . دیره بابایی
رقیه بی تو می میره بابایی
بخوامم بعد تو آروم بگیرم
سنان آروم نمی گیره بابایی
من که بعد از تو به کوه دردها برخورده ام
از یتیمی خسته ام از زندگی سرخورده ام
دخترت وقت وداعت از عطش بیهوش بود
زهر دوری تو را با دیده تر خورده ام
خنده دشوار را بیمار می فهمد فقط
حال من را مرد دختردار می فهمد فقط
حنجرم در آتش خیمه پس از تو سوخته
حرف من را عمه از رفتار می فهمد فقط
پدر هرجا که بودی یا نبودی مثل هم بودیم
به صورت در سپیدی در کبودی مثل هم بودیم
تو از بالای نی من از فراز ناقه افتادم
صعودش جای خود در هر فرودی مثل هم بودیم
اومدی ولی چرا دیر اومدی
حالا که رقیه شد پیر اومدی؟
صورتت اون صورت همیشه نیست
چرا با اینهمه تغییر اومدی
عمه جانم نیمه شب آهنگ هجران میکنم
چون پدر را کنج این ویرانه مهمان میکنم
با صدای نالهٔ جانسوز خود در این میان
خواب این درباریان را من پریشان میکنم
ای سر فدای گیسوانت، ابروانت
میبوسم امشب خشکی دور لبانت
صافی مویم، صافی ریش تو بابا
پیچیده شد در پنجههای دشمنانت
می نشینم رو به روی نیزه ها سوی عمو
راستش دیگر بریدم حرف ها دارم عمو
من که عمری روی دوشت عرش را سیر کردهام
حال در کنج خرابه ، عمه را پیر کردهام