شعر محرم و صفر

یا قاسم ابن الحسن(ع)

مثل یک مرد که بر جنگ جهان می آید
سیزده ساله چنان شیر ژیان می آید

سیزده ساله ولی هیبت یل ها دارد
در وجودش جگر حضرت سقا دارد

اِبنُ الکرم

به نام نامیِ شیرجمل به نامِ حسن
قیام کرده شجاعت به احترام حسن
رسیده پرتو نوری ز اوج بامِ حسن
کشیده باده ی خود را به سمت جامِ حسن

ماه داماد حرم

آسمان خیره به ناخوانده ترین مهمان بود
لشکری منتظر جشن حنابندان بود

گذر صاعقه بر شاخه ی شمشاد افتاد
اضطرابی به دلِ مادر داماد افتاد

یا قاسم ابن الحسن(ع)

همین که کردی ادا رسم دست بوسی را
شبیر داد به دستت عصای موسی را

به روی اسب نشستی شبیه بابایت
ندیده چشم فرشته چنین جلوسی را

ای یتیم خانه‌ام رحمی به حال نجمه کن

یا نداری جان، لبی بگشایی و آهی کشی
یا عسل چسبانده قاسم‌جان لبانت را به هم

ای یتیم خانه‌ام رحمی به حال نجمه کن
ریختی در خیمه‌ام گریه کنانت را به هم

اذن میدانم بده

مرد میدان را دو چشم تر نمی ریزد بهم
اذن میدانم بده، مادر نمی ریزد بهم

دستخط مجتبی را روی چشمانت بکش
خیمه با اذن حسن دیگر نمی ریزد بهم

تو امیر عشقی

آمدم تا عشق خود عنوان کنم در محضرت
تا که نامم حک شود مولای من در دفترت

تو امیر عشقی و عباس تو مرد ادب
شاه عشق من تویی پیر ادب آب آورت

والله لا افارق عمی

عمه تا دیر نشده بذار برم
مثل تو دلواپسم خیلی براش
انگاری دیگه نفس نمی کشه
حرمله ببین چیکار کرده باهاش !!!

جانم حسن(ع)

هفت پشتم به سر سفره‌ی آلِ حسن است
که جهان ریزه‌خور جاه و جلال حسن است

ما که یک عمر فقط نان حلالش خوردیم
خون ما پس همه‌ی عمر حلال حسن است

یا عبدالله ابن الحسن(ع)

وقتی که از حال عمویش با خبر شد
غیرت وجودش را گرفت و شعله ور شد

از دست‌های عمه دست خود کشید و
فریاد زد: عمه دگر وقت سفر شد

کودکـی مــاه لقـا

کودکـی مــاه لقـا شـد ســپــرِ جــانِ عمو
بوسـه میزد به جبین و لبِ عطشـانِ عمو

نامَش عَبـدُالـلَّه و فرزندِ امـامِ حسن است
مـتـحـیّــر شـده بــر چــهـرهٔ تـابــانِ عمو

مجتبازاده ی کربلا منم

مجتبازاده ی کربلا منم
مثه قاسم افتخار نجمه ام
داداشم که رفت و دیگه برنگشت
تک و تنها ذوالفقار نجمه ام

دکمه بازگشت به بالا