شعر محرم و صفر

چه کنم؟

نه آب مانده برایم نه آبرو چه کنم؟
نه باده مانده نه چیزی از این سبو چه کنم؟

به فرض اینکه مرا سمت خیمه ها بردی
اگر سکینه به من گفت آب کو چه کنم؟

سادات فاطمی

سادات فاطمی همه هستند یار هم
جمعند خانواده شان در جوار هم

هرچند کوفیان به حسین پشت کرده اند
ماندند پای وعده و قول و قرار هم

نجات اهل عالم

نشستم زیر نور ماه گفتم
همانا با دلی اگاه گفتم
نجف تا کربلا در راه گفتم
پس از تقدیم بسم الله گفتم

جانم ابالفضل(ع)

ما را شکار تیر مژگان کرد عباس
ما را دو تا چشمش مسلمان کرد عباس

فورا برای مادرش خیرات دادم
درد مرا هر بار درمان کرد عباس

عمو حسین(ع)

از توو آغوش عمو جون
منو بردن سوی نیزه
تا چشامو باز کردم
جای من شد روی نیزه

عباس من

به مانند سر زلف پریشانت، پریشانم
زجابرخیز علمدارم، ز جا برخیز ای جانم

اگر درخیمه باشم پس که جمعت میکند عباس؟
بمانم گر کنار تو به یاد خیمه گریانم

آقای من

ای کاش یک ثانیه با ما همنشین باشی
سخت است عمری این چنین تنهاترین باشی

خاک “دلم” تسخیرِ بیگانه نخواهد شد
ای دوست!وقتی صاحب این سرزمین باشی

غیور عشق

خودت‌ میخواستی‌ که عاشق‌ اما خاص‌ باشم‌ من
در عشقم‌ بیشتر از زندگی‌ حساس باشم من

شبی یادت نباشم صبحگاهان را نمیبینم
نمی آید به من اینقدر با احساس باشم من !؟

أدرک أخا

میان علقمه آنقدر تیرباران شد
تنش میانه انبوه تیر پنهان شد

خطاب «أدرک أخا» با حسین بود اما
شنید عمه سادات هم پریشان شد

عمو عباس

بسوز ای دل بسوز از داستانم
غمی آتش زده بر روی جانم

امان از شر فامیل حسودم
امان از مکر قوم بد زبانم

دستگیر عالم

کشید چشمِ تو خورشید کامل ما را
گرفته وسعتی از نور ، محفل ما را

به سمت جَذْبه‌ی داغ تو جذب خواهد شد
هر آنکه خوب ببیند دلایل ما را

یا ساقی العطاشا

این آبها شبیه تو دریا ندیده‌اند
مانند دستهای تو سقا ندیده‌اند

سرنیزه‌ها به قدِ رشیدت نظر زدند
حق داشتند خوش قد و بالا ندیده‌اند

دکمه بازگشت به بالا