کیسه های نان و خرما خواب راحت می کنند
دستهای پینه دارش استراحت می کنند
نخلها ازغربت وبغض گلو راحت شدند
مردم ازدست ِ عدالتهای او راحت شدند
کیسه های نان و خرما خواب راحت می کنند
دستهای پینه دارش استراحت می کنند
نخلها ازغربت وبغض گلو راحت شدند
مردم ازدست ِ عدالتهای او راحت شدند
نفست , بوی جدایی از غمی دیرینه دارد
حلقه های اشک چشمت ریشه در مدینه دارد
جنس بغض در گلویت,جنس کوچه های خاکیست
قلب تو از ضرب سیلی, یک دوجین آیینه دارد
دیگر عالم سیاه و تاریک است
شده نور خدا دگر خاموش
تو هم ای آفتاب عالم تاب
در فراق علی سیاه بپوش
دیگر برایم دلخوشی معنا ندارد
وقتی تو را بابای من دنیا ندارد
رفتی ؛یتیم بی قرار شهر کوفه
حس کرد تازه طفلکی بابا ندارد
دلم دریایی از غمهای بسیار
غم غربت غم یارو غم یار
من از روز ازل مظلوم بودم
زحق خویشتن محروم بودم
سخت است پیش پای مردم با سر افتادن
و سخت تر از آن به پیش دختر افتادن
ما که تو را با لافتایت می شناسیمت
اصلاً نمی آید به تو در بستر افتادن
کم کم شِنَوَم فاطمه جان بوی تورا
در پرده ی خون مینگرم روی تو را
از ضربه ی تیغ بر سرم حس کردم
در پشت در آن ضربه ی پهلوی تو را
نمک بخور ولی آن را به زخم یار نزن
به جان زینبت این سفره را کنار نزن
من از تو وعده گرفتم برای افطاری
بیا و امشبه را حرف غصه دار نزن
دیشب فضا را غرق ِ سوز و ساز می کرد
گه دیده را میبست و گاهی باز می کرد
دیشب علی با فرق تا ابرو شکسته
می رفت نزد همسر پهلو شکسته
گرچه بشکافتی و زخم دلم وا کردی
چاره ای تیغ غم دوری زهرا کردی
آمدی روی مرا سرخ نمودی از خون
آمدی تا دل ابرو به سرم جا کردی
نمک نشناسیِّ کوفه چه کرده با سرت حیدر
چرا خونین شده رویت ؟! بمیرد دخترت حیدر
به دوشت ردِّ بند کیسه ی نانی که می بردیست
عدالت هم شده ردّی که مانده بر سرت حیدر
سقا کنار حضرتِ سقا نشسته است
دستِ علی به دستِ ابالفضل بسته است
تنها برای کرب و بلا حرف میزند
از حرفهای دیگر این شهر خسته است