شعر شهادت امام صادق (ع)

ریزد سرشکِ زهرا(س)

ریزد سرشکِ زهرا ، از دیده چون ستاره
داغ امام صادق ، زد بر دلش شراره

با چشم دل نظر کن ، یک لحظه در مدینه
بر تربتش که دارد ، بر غربتش اشاره

مظلوم آقام

تنها نسوخت از شرر زهر حنجرت
آتش رسید بر جگر و جسم لاغرت

یکبار غرق خون لبت از زهر شد ولی
عمری چکید خون دل از دیده‌ی ترت

جانم آقام

پیرمردم نکشیدم ندهید آزارم
بگذارید به همراه عصا بردارم

به زمین میخورم و طاقت ره رفتن نیست
در همین اول ره،کاش که جان بسپارم

بسم الله

بسم الله اگر طالب نوری دل عاشق !
بسم الله اگر هست تو را رأی موافق
اینک تو این راه به ادراک حقایق
بنشین نفسی ، این تو و این‌ منبر صادق

مولای من

ترساند کودکان تو را شیهه های اسب
لرزید قلب دخترتو ازصدای اسب

هرچندپشت مرکب دشمن دویده ای
اما به سینه ی تونخورد ست پای اسب

یا جعفر بن محمد الصادق(ع)

قسم به نور به اشراق تو به دیدن تو
که صبح صادق دنیاست چشم روشن تو

کدام رایحه‌ی سبز از بهار تو نیست
بگو کجاست شبیه بهشت گلشن تو؟

مولای من

نیمه شب بود و عاشقی بیدار
مست حق بود و راحت از اغیار

نیمه شب بود و وقت راز و نیاز
بین سجاده بود، بین نماز

غریب آقام

شکوه ها می کنم از چشم تری بسته شده
مانده ام اوّل راه و گذری بسته شده
زلف من با غم یارم سحری بسته شده
آمدم گریه کنان پشت دری بسته شده

یا امام صادق (ع)

دشمن کشیده است اگر آتش به خانه اش
اما کسی نسوخته در آشیانه اش

می شد جسارتی هم اگر بین کوچه ها
دیگر کسی نگفته که با تازیانه اش

شیخ الائمه

آنکه حکمت به لب او جریان داشت که بود
آنکه علم از نفس او فوران داشت که بود
آنکه اندیشه از او شیره‌ی جان داشت که بود
آنکه ایمان به وجودش ضربان داشت که بود

شبانه در غُل و زنجیــر صُبحِ صادق را

شبانه در غُل و زنجیــر صُبحِ صادق را
به پایِ بغضِ پدر ، دست بسته میبردند
سکــوتِ مأذنه ها جــاری از جَهالت بود
نمــازِ کـامــلِ مـا را شکسـته می بـردند

حضرتِ شیخ الائمه(ع)

یاورِ بی ضرر و یارِ وفادار نداشت
داشت شاگردانِ خِبره؛ ولی یار نداشت

بود از نسل علی(ع)…حیف ولی دور و برش
قنبر و مالک و سلمانِ وفادار نداشت

دکمه بازگشت به بالا