شعر شهادت امام صادق (ع)

روضه

باد را زلفِ بید می فهمد
چون به هر سو وزید می فهمد

خَمِ زُلف مراد را در شب
چشم های مرید می فهمد

شیخ الائمه

کشید بند طناب و تو را زمینت زد
میان کوچه تو را بی هوا زمینت زد

همین که پا شدی از جا دوباره افتادی
دوباره کینه آن بی خدا زمینت زد

پروا نه ی بقیع

چون لاله ایم و قسمت ما غیر داغ نیست
محویم در سراغ تو از ما سراغ نیست

پروا نه ی بقیع تو هر چند عالم است
اما درآن میان خبری از چراغ نیست

کرسی فقه

منبرت کرسی فقه همه عالم شد
فاصله تا به خدا با سخنانت کم شد
خوار جهل از تو و فیض تو گل مریم شد
هر که پامنبری ات شد به خدا ادم شد

شیخ الائمه

شرمنده ام شرمنده از شبهای هجرانی
حق میدهم من را دگر از خود نمیدانی

فکر تو کم بودم تو خیلی فکر من بودی
خیرت رسیده به گدا پیدا و پنهانی

غریبستان

ای مدینه زائرانت کم شده
سهم ما از غربتت ماتم شده

کوچه های تنگ تو گشته خراب
نیست خشتی آشنا بهر ثواب

چشمۀ صدقی

چنان که فاطمه را نام مثل کوثر نیست
از اینکه چشمۀ صدقی حدیث بهتر نیست

به لطف مادرتان جعفری است آیینم
نفس نفس زدنم خرج جای دیگر نیست

همان امام که احیا نمود مکتب را
بنا گذاشت به عالم ستون مذهب را

به علم و حکمت و ایمان خویش روشن کرد
در آسمان امامت هزار کوکب را

صدق خدا

دینِ خدا را عده ای در دام می بردند
تحریفِ خود را در دِلِ اسلام می بردند

با دیدنِ ریشِ سفیدش دشمنان ای کاش
حداقل او را کمی آرام می بردند

سوختنت

کوچه ها نیمه ی شب سوختنت را دیدند
ریسمان ها به سراپای تنت پیچیدند
در و دیوار به اشفتگی ات لرزیدند
یادگاران سقیفه به غمت خندیدند

دل سوخته ات

پیرمردی و بزرگ همه ی اعصاری

روی جانت اثر کینه ی دشمن داری

بار ها خلوت سجاده ی تان پر پر شد

فرش زیر قدمت سوخت و خاکستر شد

مو سپیدی

منم آن دل که زِ داغِ تو به دریا میزد
روضه‌ات شعله به دامانِ ثریا میزد

مو سپیدی که دو دستش به طنابی بستند
پیرمردی که نَفَس در پِیِ آنها میزد

دکمه بازگشت به بالا