بس نحیف است دگر مانده فقط تصویرش
دست خیر است درآرید از او زنحیرش
اینکه دارد به نفس خس خس آخرهایش
دوجهان فیض بَرد از دم چون اکسیرش
بس نحیف است دگر مانده فقط تصویرش
دست خیر است درآرید از او زنحیرش
اینکه دارد به نفس خس خس آخرهایش
دوجهان فیض بَرد از دم چون اکسیرش
من ساحلم خشکم و دریایم تو هستی
عبدی زمین گیرم و مولایم تو هستی
نامت شده اکسیر مشکل های عالم
شیرینی هر روز دنیایم تو هستی
بیهوده قفس را مگشایید پری نیست
جز مُشتِ پری گوشه ی زندان اثری نیست
در دل اثر از شادی و امّید مجویید
از شاخه ی بشکسته , امید ثمری نیست
در این سیاه چال جلوه ی قمر نشسته بود
چو ناله ای که صبح و شام بی اثر نشسته بود
به وقت گریه کردنش زمان غصه خوردنش
قضا ز کار ایستاده و قَدَر نشسته بود
ماجرای تو انتهای غم است
تو بگو از کجا شروع کنم
اذن میگیرم از امام رضا
تا که این روضه را شروع کنم
دستش به زنجیر است و پایش را شکستند
با ناسزا بغض صدایش را شکستند
سجاده را از زیر پایش مى کشیدند
تا حرمت یاربّنایش را شکسته اند
بین هجومی از خفقان در سیاه چال
پیچیده باز صوت اذان در سیاه چال
درپشت ابر کینه ی ظلمت پرستها
خورشید کرده چهره نهان درسیاه چال
به طور رفته یا به حرا مشخص نیست
کسی که سهمیه اش از بلا مشخص نیست
قد خمیده رکوعش به سجده متصل است
قیام کردنش ازاین نما مشخص نیست
تا رنگ و بوی ساقی هفتم گرفته است
مستی جام عشق تداوم گرفته است
هر بار آفتاب به ظلمت اسیر شد
در خواب خوش خلیفه توهم گرفته است
مثل شمع است ولی سوختنش پیدا نیست
یا چو پروانه ! ولی پر زدنش پیدا نیست
پایش از این طرف افتاده سرش از آن سو
حرفم این است چرا حجم تنش پیدا نیست
انیسِ این شب ممتد چهارده سالم
شب است و گریه به حالم کند سیه چالم
اگرچه رفته زِ دستم حسابِ این شبها
نرفته از نظرم خاطراتِ اطفالم
باب الحوائج شد اگر موسی بن جعفر
حاجات دل بستند بر موسی بن جعفر
برعکس شد در بین سائل های خبره
شد مبتدا:حاجت,خبر:موسی بن جعفر