شعر شهادت اهل بيت (ع)

بر پای سفره ی تو نشستیم

پا از گلیم بیشتر انداخته گدا
وقتی به خاک پات سرانداخته گدا
اطراف صحن بال و پر انداخته گدا
گر سوی گنبدت نظر انداخته گدا

ما گدای دو یا حسن هستیم

 

آنکه بر محضر شما نرسد
مطمئناً که تا خدا نرسد

بهتر است اینکه زیر خاک رود
آن سری که به سامرا نرسد

روضه غربت تو

مثل بغض از وسط حنجره برخاسته ایم
همچو اشک از غم یک خاطره برخاسته ایم
با دو صد حاجت و درد و گره برخاسته ایم
به هواى حرم سامره برخاسته ایم

گـدایِ عـطایِ شـَـهِ سـامـرایم

 

 

چه حال وُ هـوایِ عجیب وُ غریبی
عجب بویِ یاسی…عجب بویِ سیبی
حسن جان حسن جان حبیبی حبیبی
حسـینی تـباری … مُجیبی … نَجیبی

غریب میروم

ز سوز زهر و غریبی دلم پُر از آه است
غریب میروم و پیش پایم این راه است

محاسنم شده گلگون ز خون لبهایم
تحمّل شرر زهر کینه جانکاه است

در سامرا بوی مدینه می رسد

 

وقتی امام عصر ما امشب عزادار است
برپایی این روضه ها واجب ترین کار است

پیراهن و شال عزا مولا به تن دارد
امشب تمام عرش با آقا عزادار است

یابن العسکری

ما بین بچه‌های علی فرق نیست که
ترس یزیدیان همه “اصل ولایت” است

بر خاک می‌کشند تو را این حرامیان
این بی‌حیا شدن همه‌اش از لجاجت است

جگرت را سوزاند

آتش زهر تمام جگرت را سوزاند
نا نداری و عطش چشم ترت را سوزاند

کاسه ی آب ز دستت به زمین می افتد
تشنگی شعله شد و بال و پرت را سوزاند

شعله بالا میرفت

هر نقطه ز آیه های کوثر میسوخت
دروازه ی وحیِ حیِّ اکبر میسوخت

از خانه ی وحی شعله بالا میرفت
جبریل میان شعله ی در میسوخت

کوچه

دستی آمد به روی صورت تو جا انداخت
پایی از راه رسید و جلویت پا انداخت

یکنفر که دلش از بغض قدیمی پر بود
ضربه ای زد به در خانه و در را انداخت

محصور شد به شعله

اتش رسیده تا نظرش را عوض کند

یا درد و رنج یا نظرش را عوض کند

دستی سیاه و سنگ دل از کوچه میرسد

تا اینکه بی هوا نظرش را عوض کند

طفلم

در چشم‌هایم تا که می‌شد جلوه‌گر طفلم
با من سخن می‌گفت هر شب تا سحر طفلم

بسکه برایش از کمالات علی گفتم
خوشحال بودم می‌شود مثل پدر طفلم

دکمه بازگشت به بالا