یاد دارم مدینه روزی که
“دسته گل نه , طناب آوردند”*
جای خوبی و زحمت بابا
با بدی ها جواب آوردند
یاد دارم مدینه روزی که
“دسته گل نه , طناب آوردند”*
جای خوبی و زحمت بابا
با بدی ها جواب آوردند
قصه ی کوچه ی باریک سرش معلوم است
حرف کوچه که بیاید خطرش معلوم است
خوب پیداست زمین خورده کسی در کوچه
جای زانو زدن رهگذرش معلوم است
گاهی بیاد زخم تنت گریه میکند
یا با حسین و با حسنت گریه میکند
یا گوشه ای نشسته و همراه تک تک
گل های سرخ پیرُهنت گریه میکند
ای کشتی صبر علی پهلو گرفتی
با ناخوش احوالی گمانم خو گرفتی
دیشب خودم دیدم که بعد از جابه جایی
در بین بستر دست بر پهلو گرفتی
ای نور چشمانم
این روزها از دیدن حالت پریشانم
من دخترت هستم
اما غم پنهان چشمت را نمی دانم
این اشک ها براى تو مرهم نمى شود
چیزى ز غصه هاى دلت کم نمى شود
با من بگو عزیز دلم راز کوچه را
کس جز على به راز تو محرم نمى شود
جان جانها افتاد
چه بگویم که در آن لحظه چه غوغا افتاد
گذر جمعی پست
سوی کاشانه ی آن گوهر والا افتاد
اومدن توی خونم قدم زدن
توی کوچه بچه هامو هم زدن
شبا دیگه دور هم جمع نمیشیم
بدجوری زندگیمو بهم زدن
نگاه آینه وارت چرا کبود شده
نگاه میکنی ام منتها کبود شده
دو پلک بی رمقت را ببند و باز نکن
چرا که هر مژه ات گوئیا کبود شده
چندیست ماه از آسمانش رو گرقته
با درد و غمها و مصیبت خو گرفته
گیسوی زینب را به سختی شانه میزد
آهسته آهسته ولی بازو گرفته
پس از مصیبت در, در بدر شدم , مادر
همین که از خبرت با خبر شدم مادر
نوشته اند : چهل تن به یک نفر من هم
اسیر صورت آن یک نفر شدم مادر
بی بی سلام آمدم امشب عیادتت
باران شوم برای تو و داغ غربتت
بی بی سلام با غم حیدر چه می کنی
با گریه های هِجر پیمبر چه می کنی