ﻋﻠﯽ از ﭘﺎ اﻓﺘﺎد
ﺧﺒﺮ زﺧﻢ ﺳﺮش ورد زﺑﺎن ﻫﺎ اﻓﺘﺎد
آﺳﻤﺎن ﻫﺎ ﻟﺮزﯾﺪ
ﻧﺎﮔﻬﺎن وﻟﻮﻟﻪ در ﻋﺮش ﻣﻌﻠﯽ اﻓﺘﺎد
ﻋﻠﯽ از ﭘﺎ اﻓﺘﺎد
ﺧﺒﺮ زﺧﻢ ﺳﺮش ورد زﺑﺎن ﻫﺎ اﻓﺘﺎد
آﺳﻤﺎن ﻫﺎ ﻟﺮزﯾﺪ
ﻧﺎﮔﻬﺎن وﻟﻮﻟﻪ در ﻋﺮش ﻣﻌﻠﯽ اﻓﺘﺎد
خسته از مردمِ دنیاست , چه تنها مانده
چند سالی است که در حادثه ای جا مانده
وقتِ رفتن ز درِ خانه به خود میگوید:
روی “در” , چند نخ از چادرِ زهرا مانده
گاه تنها یک نفر هم یار دین باشد بس است
یک نفر بانوى سرشار از یقین باشد, بس است
مال و ثروت -هرچه هم باشد- فداى راه دوست
هم نشین رحمهٌللعالمین باشد بس است
مرغ دل ما میل بال و پر زدن کرد
یعنی اویس این بار هم یاد قرن کرد
جَبری میان سوختن با پر زدن نیست
پروانه از اول هوای سوختن کرد
زل میزند با چشمهای تر به مادر
هی فاطمه در لحظه ی آخر به مادر
سرمایه اش را داد پای دین خدیجه
پس در قبالش هدیه شد کوثر به مادر
زنی که خواست مردش”رَحمهٌ للعالمین”باشد
سزاوار ست در القابَـــش “أمُّ المؤمنین”باشد
مُحمّد در حرا مبعوث شد امّا قرار این بود
از اوّل خانه ی پُر برکت او مَهـدِ دین باشد
تو را می خواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی
خدایت انتخابت کرد تا ای مادر هستی
برای چشمه ی کوثر, بهشتی در زمین باشی
ای وجودت همه ایمان خدا
ای بدهکار دو چشمت دریا
ای به ظاهر جلواتت بانو
ای به سجاده تمامت حوراء
مومنون آیه های قرآنند
گاه مقداد و گاه سلمانند
چه عرب چه عجم مسلمانند
همه فرزندهای بارانند
من که جبریل نیستم بانو
از تو گفتن برای من سخت است
کار هرکس نبود کار تو بود
مادر فاطمه شدن سخت است
حتم دارم که رفتنی هستم
به خدا می سپارمت آقا
خواهشِ مادرانه ای دارم
جانِ تو, جانِ دخترم زهرا
می سوزم از شرارِ نفس هایِ آخرت
از لحنِ جانگداز وصایایِ آخرت
دستم به دست بی رمقت می شود دخیل
در پیش چشمهایِ گهربار جبرئیل