محراب بود و ماه و نماز نشسته اش
روی کبود و نیمه چشمان بسته اش
سجاده بود و سجده طولانی و قنوت
چادر نمازِ خاکی و دست شکسته اش
محراب بود و ماه و نماز نشسته اش
روی کبود و نیمه چشمان بسته اش
سجاده بود و سجده طولانی و قنوت
چادر نمازِ خاکی و دست شکسته اش
یک بار نه , شدی تو گرفتار بارها
برخورد کرد سینه و مسمار بارها
دشمن مگر نَفَس نَفَست را شنیده بود
بد زد به استخوان تو انگار بارها
قلب دنیا سنگ شد وقتی که آن در می شکست
باید از شرمندگی انجا زمین سر می شکست
فاجعه تازه رقم می خورد وقتی کوچه دید
در کمال بهت مردم قلب حیدر می شکست
شکستن ات کمرم را شکست فاطمه جان !
علی کنار تو از پا نشست فاطمه جان !
تمام ماحصل عمرمان در این نه سال
هر انچه بافته بودم گسست فاطمه جان !
تب کرده ای دوباره مگر درد میکشی؟!
بانوی خانه ام چقدر درد میکشی
خورده به در سر تو و سردرد میکشی
سرپا نشو اگر که کمردرد میکشی
ای بال و پر شکسته! مرا بال و پر مبند
بردار بارم از دل و بار سفر مبند
جانم بگیر از من دل خسته رو مگیر
راه نگاه را به رخ چون قمر مبند
باید که بر دیوار بگذارم سرم را
دنیا گرفت از من تمامِ باورم را
دستانِ لرزانم چگونه می تواند
تدفین نماید پاره های پیکرم را !؟
نبى به بوى بهشتى تو ارادت داشت
على به جلوه ی هر روزه ی تو عادت داشت
کدام نور ز مصراع بیت تو جوشید؟
که شعله هم به در خانه ات ارادت داشت
داغ تو را بهانه گرفتم گریستم
از قبر تو نشانه گرفتم گریستم
یک گوشه از محله ی غم آشنای تو
با یادت آشیانه گرفتم گریستم
چادرت وقتی یهودی را مسلمان میکند
یک نگاهت عالمی را مثل سلمان میکند
نوکرانت جای خود آنها که صاحب منصبند
بلکه مور خانه ات کار سلیمان میکند
مثل شمع سحری اب شدی از گریه
از خودت بی خبری اب شدی از گریه
بسترت خیس شد از اشک بیا گریه نکن
ناله ها از نفس انداخت تو را گریه نکن
طوبای مرتضی که زمانی رشیده بود
دیگر زتندباد بلا قد خمیده بود
غرق سکوت خسته و مجروح و بی نفس
شمعی که قطره قطره به اخر رسیده بود