مادرم گشته گرفتار تنش میلرزد
نیمه جانی شده بسیار تنش میلرزد
باز با بوسه در آغوش گرفته من را
اصلاً انگار نه انگار تنش میلرزد
مادرم گشته گرفتار تنش میلرزد
نیمه جانی شده بسیار تنش میلرزد
باز با بوسه در آغوش گرفته من را
اصلاً انگار نه انگار تنش میلرزد
همینکه پهلوی او گاه گاه میگیرد
نفس به سینه این پا به ماه میگیرد
هنوز بستر خود را عوض نکرده علی
بلند میشود و راه چاه میگیرد
زهرای من نبود آن که بیفتد بروی خاک
سیلی به صورت زن من بی خبر زدند
شاعر: محمد هاشم مصطفوی
درد پـهـلـو خـوب … نـه بدتر شده این روزها
چـهـره ی زهـرا چـه درد آور شده این روزها
از سـر و وضـع پـریـشـان عـلـی فـهمیده اند
خـانـه ی وی بی سر و همسر شده این روزها
هجده بهار میگذرد از جوانیت
قربان لطف و معرفتو مهربانیت
جمع ملاءکه به شما سجده کرده اند
بین قنوت نافله ی اسمانیت
وقتی از کوچه نا امید شدند , آتش و در به کارشان آمد
هرچه سیلی افاقه ای ننمود , هیزم تر به کارشان آمد
ریسمان هست, دست حیدر هست , این وسط آن غلاف کارش چیست
احتیاجی نبود اوّل کار , دست آخر به کارشان آمد
تو خوب بودی عزیزم نظر زدند تو را
مقابل پسرانت به در زدند تو را
تو خوب بودی عزیزم پر تو سالم بود
طواف کردی علی را شرر زدند تو را
صـدا صـدای دَر و مـادری که پشـتِ دَر است
صدا صدای شکستن , دَری که شعله ور است
حـرامـزاده چـنـان با لگد به دَر کوبـیـد ,
که بارِ شیشه شکست و دو دست , روی سَر است
چون تار پود خلوت شبهای او گسست
وقتی کمر به خدمت مولود کعبه بست
وقتی دلش ز غربت شیرخداشکست
سجاده پهن کرد و به دستش قلم نشست
ای خفته زیر خاک چه خاکی به سر کنم
باور نداشتم که به قبرت نظر کنم
ای همسفر به خواب و خیالم نمی رسید
با تو نه بلکه با سر تو من سفر کنم
آغاز شد تا ماجرا در آن دوشنبه
بیچاره شد شیر خدا در آن دوشنبه
در حین صحبت کردن بانوی حیدر
یک مرتبه زد بی هوا… در آن دوشنبه
اصلا نگفتی در کنارت حیدری داری؟
هی رو گرفتی و ندیدی همسری داری؟
ام ابیهای پدر؛ ام علی بودی
بر گردن من نیز حق مادری داری