سرّ کلیم بودن موســـــی اطاعـت است
“عاشق” همیشــــه طور نشین عبادت است
مانوس تیـــــــرگی شب اند اهــــل نافله
ظلمت برای چشم سحر خیز عادت است
سرّ کلیم بودن موســـــی اطاعـت است
“عاشق” همیشــــه طور نشین عبادت است
مانوس تیـــــــرگی شب اند اهــــل نافله
ظلمت برای چشم سحر خیز عادت است
در سامرا غریبی و تنهایی و فراق
در کربلا حسین و عطش بود و درد و داغ
در سامرا تنی جگرش تشنه و کباب
در کربلاحسین تنش زیر آفتاب
شانه به درد زلف پریشان من نخورد
مرهم به درد زخم گریبان من نخورد
از زهر معتمد که دو سه جرعه خورده ام
دگــر نــباف پــیرهــن تــازه فــاطـمــه
شد پنبه رشته های تو با داغ محسنت
******
نه کوچه نه غلاف نه سیلی نه میخ در
بــیمار کــرده اســت تـو را داغ محسنت
شاعر : حسین صیامی
تا که هیزم ها بدست عده ای شر گر گرفت
کم کم آتش شد مهیا بعد آن در گر گرفت
پشت در بود و به پهلو تکیه بر آن داده بود
آتش در شعله زد یکباره معجر گر گرفت
آقا صدایم کن که برگردم به سویت
همراه کفترها نشینم روبهرویت
شاید برایم زائری گندم بپاشد
گیرم شفا از گندم تسبیح گویت
زهرای تو که هست به مردم نیاز نیست
وقتی که آب هست تیمم نیاز نیست
شرمنده ام که دست تو از پشت بسته شد
شرمنده ام خودم به تبسم نیاز نیست
ای باعث سرور علی از چه پر غمی؟
باور نمیکنم که همان بانوی منی
کشته مرا تمام نفس های پر غمت
کشته مرا عزیز دلم این قد خمت
قرار بود که مثل حسن پسر باشی
عصای دست من و پیری پدر باشی
تو دیدی و حسنم دید رنج مادر را
خدا کند ز برادر صبورتر باشی
چندتایی زدند با پا در
تا که افتاد روی زهرا, در
گیرم از دست سنگ ها نشکست !!
چه کند بار شیشه اش با , در
همچون گل لاله که گشته پرپر افتاد
زهر جفا باعث شد از بال و پر افتاد
دستش به دیوار است تا اینکه نیفتد
دستش به دیوار است اما…آخر افتاد
دستان تو, صد دست… نان, خرما…فقیران
هستند گرد سفره ات تنها فقیران
با پادشاهی گرد یک سفره نشستن…
این را نمی دیدند در رویا فقیران