شاعر از سوز دل و درد و غمش کم گفتی
از دل خسته و از قد خمش کم گفتی
زان همه غربت اندر حرمش کم گفتی
هرچه گفتی به خدا از کرمش کم گفتی
شاعر از سوز دل و درد و غمش کم گفتی
از دل خسته و از قد خمش کم گفتی
زان همه غربت اندر حرمش کم گفتی
هرچه گفتی به خدا از کرمش کم گفتی
سینه ام کلبه ی غم و غصه
حال و روزم همیشه بارانی
تک و تنها میان حجره ی خود
مانده ام بادل پریشانی
جمله ها داشته حرفی نزدن یعنی صبر
سفره داری وسط رنج و محن یعنی صبر
اولین آیه قرآن شما حا یا صاد
ترجمه گشته بدین شکل حسن یعنی صبر
ای مادری ترین پسر فاطمه , حسن!
ای مجتبی ترین ثمر فاطمه , حسن !
آن مقتدا که هیچ کَسَش اقتدا نکرد
با اینکه هست تاج سر فاطمه , حسن!
دارم به سرخیِ جگرت گریه می کنم
بر آه آهِ دور و برت گریه می کنم
امشب به بغض حنجره ات فکر می کنم
با اشک های چشم ترت گریه می کنم
امان نداد مرا این غم و به جان افتاد
میان سینه ام این درد بی امان افتاد
به راه روی زمین می نشینم و خیزم
نمانده چاره که آتش به استخوان افتاد
از داغ زهر پیکرم آتش گرفته است
گویی تمام بسترم آتش گرفته است
تر میکند لبان مرا کودکم ولی
از تشنگی , لب ترم آتش گرفته است
بر آه آهِ من جگر سخت خاره سوخت
بر وایوای من دل سنگ ستاره سوخت
همچمونکبوتران ز عطش بال می زنم
لب تشنهام ,دلم ,جگر پاره پاره سوخت
مانند مادرت شده ای, قد خمیده ای!
آقا چرا عبا به سرخود کشیده ای !؟
با درد کهنه ای به نظر راه می روی!؟
مانند مادرت چقدر راه می روی!
فصل خزان عمر من آمد, بهار رفت
دستم شکست تا که ز کف زلف یار رفت
رفتی و مانده در بر زهرا لباس تو
با بوی پیرهن ز کفم اختیار رفت
آهم که آسمان مرا غرق دود کرد
اشکم که چشمهای مرا سرمه سود کرد
من روضه خوان کوچه ام و داغهای آن
همراه پاره های دل من نمود کرد
به دلشعله ورم سایه ی دریا افتاد
عاقبتقرعه به نام من تنها افتاد
زهر همسوخت به حال جگر سوخته ام
شعله شدآب شد و خون شد و از پا افتاد