شعر شهادت اهل بيت (ع)

گوشه زندان

اندراین گوشه زندان به لب آمد جانم

دیگرامشب به بر مادرخود مهمانم

ازفراق رخ معصومه دلم تنگ شده

کاش می شد به سر آید شب هجرانم

تازیانه

دراین قفس چویادم زلانه می آید

سرشک دیده من دانه دانه می آید

دلم گرفته ازاین غم که گوشه زندان

اجل به دیدنم حتی چرا (نمی آید)

پربسته بود…

پربسته بود… وقت پریدن توان نداشت

مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت

خوکرده بود با غم زندان خود ولی

دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت

چطور زنده بماند؟

چطور زنده بماند؟ بعید می دانم!

سحر به صبحرساند ! بعید می دانم!

چگونه ماه بتابد به آن سیه چالی

که قدر نورنداند بعید می دانم

به لطف حضرت حق

به لطف حضرت حق حس معنوی دارم

به شوق خواندنمرثیه مثنوی دارم

شب شهادت و من یاد کاظمین کردم

و اشک مادرسادات را در آوردم

موسای بی عصا

موسای بی عصا شده یشهر میرود

از دردها رها شده ی شــــــهر میرود

 زندان بر او به وسعت کرببــــــلا شده

مظلوم کربلا شده یشــــــهر میرود

گوشه ی دخمه خلوتی دارد

گوشه ی دخمه خلوتی دارد

کوه طورش همین سیه چال است

نمک ِ آخرِ مناجاتش

روضه های شهید گودال است

خورشید آسمان

خورشید آسمان سیهچال ها منم

یوسف ترین مسافرگودال ها منم

شیرازه محولالاحوال ها منم

موسی ترینکلیم,در این سال ها منم 

پـر می زند

پـر می زند دوبـاره قلم درهوای تـو 

چون آسمان گرفته دلش در عزای تو

دیگـر صدای ناله ی شبهـات رفتـه و  

حتـیسحـر بهانـه بگیـرد بـرای تو

اشک زنجیر به حال بدنم میریزد

اشک زنجیر به حال بدنم میریزد

گریه بر بی کسی زخم تنم میریزد

آسمان راه گلوی قفسم را بسته

عرق بال من از پیرهنم میریزد 

اران حریف چشم تو دریا نمیشود

اران حریف چشم تو دریا نمیشود

دیگر کسی شبیه تو آقا نمیشود

صدها کلیم میچکد از نوک ناخنت

موسی بدون اسم تو  موسی نمیشود

احوال من از

احوال من از این تن تب دار روشن است

زندان من به چشم گهربار روشن است

از صبح تا غروب که حبسم به زیر خاک

تا صبح حالم از دم افطار روشن است

دکمه بازگشت به بالا