معدن جود و کرم ابن الرضا
ساقی چشم ترم ابن الرضا
من که مست این همه لطفت شدم
داده ای بال و پرم ابن الرضا
معدن جود و کرم ابن الرضا
ساقی چشم ترم ابن الرضا
من که مست این همه لطفت شدم
داده ای بال و پرم ابن الرضا
دست و دل باز از سر و رویش مشخص میشود
یک جواد از خلق و از خویش مشخص میشود
دائم الذکری که دائم از خدا دم می زند
از دل حساس و حق گویش مشخص میشود
بغداد هم از حال و روزش بی خبر بود
تنها تر از تنها و قلبش پرشرر بود
در کنج حجره بی کس و بی یار و مونس
دور از وطن افتاده و خونین جگر بود
عده ای بی سر و پا دور و برش خندیدند
پاسخ ناله و سوز و جگرش خندیدند
مادری بود و جوان مرگ شد و آخر کار
همچنان فاطمه بر چشم ترش خندیدند
همچو بسمل شده ای دور خودش می پیچید
به پریشان شدن بال و پرش خندیدند
درد پیچیده به پهلویش و از هر دو طرف
دست میبرد به سوی کمرش,خندیدند
آمده بر سرش اینجا کمی از داغ حسین
همگی جمع شدند دور سرش خندیدند
یک نفر نیست که از خاک سرش بردارد
بر نفسهای بدون اثرش خندیدند
زهر اثر کرده و رویش به کبودی زده است
بدنظرها به خسوف قمرش خندیدند
دست پا می زند و نیست کنارش پدری
تا ببیند به عزای پسرش خندیدند
کربلا جسم علی پخش به صحرا شده بود
لشگری دور تن مختصرش خندیدند
هر چه می گفت حسین یاولدی یاولدی..
عده ای بی سر و پا دور و برش خندیدند
قاسم نعمتی
غم به جان همه ی اهل ولا افتاده
آتشی بر جگر اهل سما افتاده
هیچ کس نیست بفهمد که در این شهر خراب
از دل تنگ زمان رنگ صفا افتاده
بابا رضا بیا نفس آخر من است
سوزان میان تب همه ی پیکر من است
تا آه می کشم ز لبم لاله می چکد
یک باغ سرخ رنگ به دور و بر من است
پاییزی است حال و هوای جوانی ات
طوفان غم رسیده که سازد خزانی ات
تاثیر کرده زهر به اعضای پیکرت
چون لاله ای نموده تو را ارغوانی ات
نیش و کنایه هاست که از یار می خورم
از دست یار زهر شرر بار می خورم
اصلا به جنگ و نیزه و لشکر نیاز نیست
وقتی میان خانه ز دلدار می خورم
شعلۀ شمع ز سوز جگرش می سوزد
دل خورشید به حال قمرش می سوزد
چشم گردون ز غمش اشک فشان خون افشان
که به داغ دل نیکوسیرش می سوزد
باچه توجیهی مداد از هم نریخت؟
هرقدر توضیح داد از هم نریخت
با وجودی که گذشت از جسم تو
ازچه خاک و ابر و باد ازهم نریخت؟؟؟
پس غریبی دروطن تکرار شد
شمع بودن سوختن تکرار شد
یک حسین تشنه در هنگام زهر
بعد از آن صدها حسن تکرار شد