ز فرط گریهگرفته صدای تو بس کن
خدا کند کهبمیرم برای تو بس کن
تمام ایل وتبارت فدای دین گشتند
تمام ایل وتبارم فدای تو بس کن
ز فرط گریهگرفته صدای تو بس کن
خدا کند کهبمیرم برای تو بس کن
تمام ایل وتبارت فدای دین گشتند
تمام ایل وتبارم فدای تو بس کن
به روی نیزه راسی خون چکان است
به گردش دختریگریان دوان است
ز دامانش کشدشعله زبانه
تنش اماج زخم وتازیانه
امروز اگر بی سر وسامان تو هستیم
فردا به جزا دست بهدامان تو هستیم
در طالع برگشته اگرهیچ نداریم
خوش بخت از اینیم کهاز آن تو هستیم
مثلشبهای شام تاریک است
کوچهپس کوچه های اینجا هم
مثلشهر مدینه باریک است
مردمانشبه جای دسته ی گل
ای لحن خطبه های تو شیواتر از همه
مضمون جمله های تو گویاتر از همه
تعریف داغ در نظرت جور دیگری ست
ای کربلا به چشم تو زیباتر از همه
قسمت این بودبال و پر نزنی
مرد بیمار خیمهها باشی
حکمت این بودروی نی نروی
راوی رنج نینواباشی
زخمی زنجیرم کبود بی شمارم
بر شانه هایم زخمهای کهنه دارم
همشیره خورشیدم و بانوی نورم
هر چند که در پنجه گرد و غبارم
هر صبح و ظهر و شام و سحر ضجهمیزنی
همراه اشک و سوزجگر ضجه میزنی
سجاد خانواده ایو وقت نافله
بر آخرین نمازپدر ضجه میزنی
باید از کرب و بلا باز روایت بشود
روز و شب در غم ارباب ارادت بشود
راوی کرب و بلا,سیّد سجّادم من
بلکه از کوفه و تا شام, حکایت بشود
قسمتاین بود بال و پر نزنی
مردبیمار خیمه ها باشی
حکمتاین بود روی نی نروی
راویرنج نینوا باشی
کوفه رفتن به خدا, حال دگر می خواهد
زینبت, کسب اجازه به سفر می خواهد
چاره ای نیست وَ باید بروم ای گل من
خواهرت می رود و سایه سر می خواهد