آرمان صائمی

به نام عشق

به نام عشق..به نام خدا…به نام حسن
به نامِ نامىِ مولا که شد امامِ حسن

شب ولادت او ماه میهمانى شد
خودِ خداست دمِ دّر به احترامِ حسن

آبرو داده اى

آبرو داده اى به من اما
آبروى تورا فقط بردم
دست من را گرفته اى عمرى
با گناهم ولى زمین خوردم

کنار بستر تو

این ماه سوم است گرفتار بسترى
شکر خدا که ظاهراً امروز بهترى

چیزى نگفته ام به کسى مهربان من
دل تنگ نگاه توام مهر مادرى

ظاهراً بهترى

بوى نانت مدینه را پر کرد
با تن خسته کار کردى باز؟
من که گفتم غذا نیازى نیست
إز چه رو پس تو بار کردى باز؟

حیف شد

چشم هایت به آسمان باز و
در سکوتت هزارتا حرف است
لااقل ناله اى بزن خانم
جمله نه…آهِ تو دوتا حرف است…

بالت شکسته

بالت شکسته ولیکن خوب مى شوى
حرف از جدایى نزن…خوب مى شوى

دیدم کنار بستر تو گریه مى کند
گفتى ولى به حسن،خوب مى شوى

اخا ادرک اخا

اى علمدار رشیدم چه بهم ریخته اى
مثل اکبر چقدر دوروبرم ریخته اى

سرو رعناى برادر چقدر کم شده اى
دست و پا میزنى و غم به دلم ریخته اى

سپردمت به خدا

سپردمت به خدا اى عزیزِ جان پدر
ترحمى پسرم بر قدِ کمانِ پدر

به باد گفتم اگر شد مرتبت بکند
که بردنِ تنِ تو نیست در توانِ پدر

رقیه جان

همه جا از غبار آکندست
همه جا بوى خاک پیچیده
همه جا از سکوت شد لب ریز
دخترى روى خاک خوابیده

فراقت

از فراقت عجیب مى‌سوزم
وقتِ امَّن یجیب مى‌سوزم

آتش از تو وجود دل با من
امر کن…عنقریب مى سوزم

زیرِ سم اسب

تنت از بسکه به دور و برِ من پاشیده
مثل مومیست جدا گشته..به هم چسبیده

ناله ات زیرِ سم اسب مرا پیرم کرد
چشمم از بعدِ على اکبر خود ترسیده

جگر پاره پاره‌ات

تشنگى از نگاهتان پیداست
جگرت بى شکیب میسوزد
جگر پاره پاره‌ات پیشِ
عده‌اى نانجیب میسوزد

دکمه بازگشت به بالا