اشعار شهادت حضرت رقيه

بوی سیب

مثل قدیم آمده ای باز در برم

با بوی سیب گیسوی خود در برابرم

مثل قدیم آمدی امّا نمی شود

تا سوی دامنت بِدَوم پر در آورم

بی احترامی…

بر روی زخمم جز نمک مرهم ندیدم

خیری از این دنیا و از عمرم ندیدم

با اینکه از این دشمنان بد دهانت

حرف بد و بی احترامی کم ندیدم…

نمانده…

بر چشم های کوچکم سویی نمانده

بعد تو بابا جون,هیاهویی نمانده

تا شام,من پشت سر تو می دویدم

دیگر توانی نیست,زانویی نمانده

خنده می کنند..

این مردمان به شهرت من خنده می کنند
هـر دم به ایـن نجابـت من خنده می کنند

جـایـم بـه روی دوش عمـو بــود یک زمـان
حــالا بـه ایــن اقـامـت من خنده می کنند

دکمه بازگشت به بالا