سید محمد حسین حسینی

اسیر عشقم

اسیر عشقم و غیر از بلا نمی‌خواهم
که در بلای تو جز ابتلا نمی‌خواهم

اگر اجازه دهی خود فدایی‌ات باشم
که زندگانی بعد از تو را نمی‌خواهم

ستاره بود که راهی آسمان شده بود
عزیز نجمه در آن بزم جان‌فشان شده بود

عروس قافله مبهوت از شتابش بود
زمان رفتن داماد کاروان شده بود

بابای من

احوال من که جای شرح و بیان ندارد
از آن رقیه دیگر طفلت نشان ندارد

بعد از تو مبتلاییم پیری زودرس را
این کاروان پدر جان دیگر جوان ندارد

کاروان ستارگان سحر

کاروان ستارگان سحر
کاروانی ز روز روشن تر

به زلالی آب و آیینه
به لطیفی برگ نیلوفر

کمال عشق

کمال عشق در اندوه غوطه‌ور شدن است
ز هر چه در دو جهان است بی خبر شدن است

جماعتم به فرادا رسید و فهمیدم
که آخر عاقبت زحمتم هدر شدن است

بابای خوبم

بگو امشب به من از عصر عاشورا کجا بودی؟
مرا مهمانی آوردی خودت تنها کجا بودی؟

بگو وقتی چهل منزل مدام از ناقه افتادم
الا ای در نگاهم عروه الوثقی کجا بودی؟

لااله الا هو

مست انگور مضجعت بودم هان! ضریح تو هم سبوی تو بود
نجف و کوفه و مزار شریف بوده‌ام هر کجا که بوی تو بود

در نبردت که بر نماز شدی فارغ از تیر جانگداز شدی
تو نشستی برابر قبله یا خدا بود روبروی تو بود

دو آیینه

نبی نشاند دو آیینه را برابر هم
شدند این دو چنین چهره‌ی مکرر هم

چگونه مرد و زنی نوع غایی از هر دو
علی و فاطمه هستند شکل دیگر هم

عموی خوبم

مثل رودی زد به قربانگاه تا دریا شود
بچه‌ی شیر است پس باید که بی‌پروا شود

دید عمو افتاده در مقتل بماند خوب نیست
آه اگر شب را ببیند وای اگر فردا شود

امیری حسین

به دست خویش گرفته‌ست هر دو ماهش را
چنان امیر که می‌آورد سپاهش را

پر است هر قدمش از هزار بیم و امید
چو عاشقی که بگیرند از او نگاهش را

داغ دارم

داغ دارم جگر ندارم که
غیر گریه هنر ندارم که

باغ های مدینه مال من است
از بیابان خبر ندارم که

بابا حسین

نزدیک شد، شمیم حضورش به من رسید
در این طبق چه بود که نورش به من رسید

شبها گرسنه بوده ام و نان نخواستم
حالا ز کوفه بوی تنورش به من رسید

دکمه بازگشت به بالا