می سوخت زیر نور تن زخم دیده اش
تاراج گشته پیکر نیزه چشیده اش
جاری ست رود سرخ هنوز از گلوی او
رد گشته یک سپاه یکایک ز روی او
شعر حدیث اشک
گرچه کم هستند خیلی، یار اما مانده است
هر کسی که انتخابش کرده زهرا مانده است
بین طومارش زهیر و عابس و جون و حبیب..
حر که نامش هست اینجا، پس کجا جا مانده است؟
به رسم خوبی آیینهها محبت کن
تبم گرفت و دلم خوش! ز من عیادت کن
برای آنکه بگویی فراق یعنی چه
بیا وخامت حال مرا روایت کن
بر روی شاه تشنه چو بستند آب را
در سینه حس نمود غم بیحساب را
تفسیر کرد کشته ی در خون خضاب
یعنی به تشنگان حرم این خطاب را
بغلم کن که دل مضطر من آشوب است
من اگر سر بدهم قبل تو حالم خوب است
بس کن اینقدر به پیراهن خود چاک نزن
صورت سوخته ات را به روی خاک نزن
دچارتم توام دچار منی
معلومه خیلی بی قرار منی
معلومه از نگات به قلب صحرا
یه امشبو فقط کنار منی
شب آخر است امشب شب اخر من و تو
چه قیامتی ست اینجا شده محشر من و تو
برویم دربیابان بکَنیم هرچه خار است
نگران بچه ها شد دل مضطر من و تو
دچارتم توام دچار منی
معلومه خیلی بی قرار منی
معلومه از نگات به قلب صحرا
یه امشبو فقط کنار منی
مثل گنجی که نهان در دل ویرانه شده
هر که شیدای تو شد عاقل و فرزانه شده
آشناها که به دیوانهء تو سنگ زدند…
به تو دل بسته و با غیر تو بیگانه شده
در طریقت زحمت بسیارها باید کشید
تا تقرب منت جام بلا باید کشید
یار ما بد نیست از ما یک ملاقاتی کند
گه کریمان را به بالین گدا باید کشید
بعد یک عمر که با بودن تو سر کردم
حال باید تک و تنها به حرم برگردم
من به لبخند سرِ صبح تو عادت دارم
پس نخور غصه شبیه تو رشادت دارم
می روی آهسته تر..از چه شتابان می روی؟
گر چه ای هستیِ زینب سمتِ جانان می روی
ُ
می روی آقا دلِ زینب به همراهِ شماست
وان یکادی خوانده ام حالا که میدان می روی