حتی نرنجاند از خودش یک مشت ترسو را
بخشید از روی سخاوت دست و بازو را
تا خاطراتی را نهان سازد بر آن میگشت
پنهان بسازد از برادر زخم پهلو را
حتی نرنجاند از خودش یک مشت ترسو را
بخشید از روی سخاوت دست و بازو را
تا خاطراتی را نهان سازد بر آن میگشت
پنهان بسازد از برادر زخم پهلو را
گر نشد مشک ولی ماند امید دگرم
ببرم آب دراین کاسه چشمان ترم..
..هم شکستند همین کاسه و هم کاسه سرم
تا هوایی به سر از آب مبادا ببرم