شعر روضه

دردِ غروب

دردِ غروب گریه‌ی ما را بلند کرد
این گریه آهِ طشتِ طلا را بلند کرد

در خوابِ ناز بودم و من را صدا نزد
در بینِ خواب بودم و پا را بلند کرد

نرو دیگر سفر

یا بدون من نرو دیگر سفر
یا که بعد از این مرا با خود ببر

چند وقتی میشود از حال من
ای پدر دیگر نمیگیری خبر

شانه‌ات کجاست

در راه مانده ایم , ولی روبراه نَه
داریم سنگ و خاک ولی سرپناه نَه

در روز مشکل است ببینم شب آمدی؟
یعنی که چشم مانده برایم نگاه نَه

تا کجا سامان نیابیم

تا کجا سامان نیابیم و پریشانی کِشیم
تا به کِی تلخیِ این شبهایِ طولانی کِشیم

نوبتِ ما می‌شود آیا ؟ به ما هم سر زنی
رد شو از اینجا که بر راه تو پیشانی کِشیم

شکستم دلت را

اگرچه حقیرم لیاقت ندارم
پناهی جزاین در به جانت ندارم

شکستم دلت را دلم را شکستند
من از کار دنیا شکایت ندارم

أغثنی یا ابافاضل

رسیده موج موهایت به دست خسته ی ساحل
به دنبال تو می گشتم تمام این چهل منزل

به تو حق می دهم با سر به سوی دخترت آیی
که یک عاشق شبیه تو ندیدم شاه دریادل

کاری از دست کسی بر نمیاد
من خودم اینارو بیرون میکنم
نوه ی فاطمه ام خوب بلدم
من با گریه شامو ویرون میکنم

تمامِ هستیِ زینب

تمامِ هستیِ خود را کفن کردم برایِ تو
تمامِ هستیِ زینب فـدایِ کـربلایِ تو

بمیرد خواهرت دیگر نگو از بی کسی و غم
که خونِ این دو قربانی بریزم زیرِ پایِ تو

روح کوثر

از ازل خورشید انور زینب است
حافظ الله اکبر زینب است
پیکر اسلام‌ را سر زینب است
حیدر کرار دیگر زینب است

رنگ کبود

چون نهادی که بی گزاره شده
گوش تو بی دلیل پاره شده

آخرین راه که شده ست فرار
اول راه٬ راهِ چاره شده

گوشواره ام چه شده

سرت به دامن این شاهزاده افتاده
به دست پیر خرابات باده افتاده

کنون که نوبت من شد پدر, دو دستانم
کنار راس تو بی استفاده افتاده

شکست حرمت من

بابا شکست حرمت من, در سه سالگی
از حد گذشت غربت من, در سه سالگی

پیری من برای همه آشکار شد
دیدی خمید قامت من در سه سالگی؟

دکمه بازگشت به بالا