دستش به زنجیر است و پایش را شکستند
با ناسزا بغض صدایش را شکستند
سجاده را از زیر پایش مى کشیدند
تا حرمت یاربّنایش را شکسته اند
دستش به زنجیر است و پایش را شکستند
با ناسزا بغض صدایش را شکستند
سجاده را از زیر پایش مى کشیدند
تا حرمت یاربّنایش را شکسته اند
بین هجومی از خفقان در سیاه چال
پیچیده باز صوت اذان در سیاه چال
درپشت ابر کینه ی ظلمت پرستها
خورشید کرده چهره نهان درسیاه چال
به طور رفته یا به حرا مشخص نیست
کسی که سهمیه اش از بلا مشخص نیست
قد خمیده رکوعش به سجده متصل است
قیام کردنش ازاین نما مشخص نیست
تا رنگ و بوی ساقی هفتم گرفته است
مستی جام عشق تداوم گرفته است
هر بار آفتاب به ظلمت اسیر شد
در خواب خوش خلیفه توهم گرفته است
مثل شمع است ولی سوختنش پیدا نیست
یا چو پروانه ! ولی پر زدنش پیدا نیست
پایش از این طرف افتاده سرش از آن سو
حرفم این است چرا حجم تنش پیدا نیست
انیسِ این شب ممتد چهارده سالم
شب است و گریه به حالم کند سیه چالم
اگرچه رفته زِ دستم حسابِ این شبها
نرفته از نظرم خاطراتِ اطفالم