شعر شهادت حضرت زهرا

واویلا

آه از غمی که هست و ز غم پروری که نیست
از سنگری که هست و ز هم سنگری که نیست

طفلان من به نان و غذا لب نمیزنند
گیرم که سفره پهن شده ،مادری که نیست

مادر

خسته ام بر دلم فتاده شرر
از بلاها به خون نشسته جگر
خسته از این سکوت حزن آلود
خسته از غصه ی نگاه پدر

هیزم آوردند

پس همان امت که بود از لطف پیغمبر پناه
جمعشان جمع است در ویرانی یک سرپناه

هیزم آوردند تا نمرود را یاری کنند
میبرم در فتنه ی این قوم بر داور پناه

غریب‌ترین مردِ روزگار

اگرچه شمع وجود تو گرم سوختن است
بخند..،خنده ی تو التیام دردِ من است

منم، عمیق‌ترین زخمِ پایدار ؛ علی
منم، غریب‌ترین مردِ روزگار ؛ علی

وای مادرم

رگ پهلوم گرفته ، به بدن دست نزن
فضه بی یاری اسماء به تن دست نزن

قصد دارم خودم از جای خودم برخیزم
پیش چشم علی اصلا تو به من دست نزن

یا زهرا (س)

مثل خورشید که لطفی به عطارد دارد
از شب قدر نبی ، صبح تولد دارد

فاطمه ماهیت سجده هر مخلوق است
سجده‌اش محفل انسی است که با خود دارد

نگار علی

فضه در باز کن ، امروز نگارم خوب است؟
باغبانم پس در باغ و بهارم خوب است ؟

از چه با هول و ولا چشم به بستر داری ؟
با علی حرف بزن ،جان بسپارم خوب است ؟

از زمین و آسمون غم میباره

از زمین و آسمون غم میباره
کار دنیا مگه غیر آزاره؟

الهی فداش بشم اما علی
نمیخوام یه خم به ابرو بیاره

علی مظلوم…

کمتر سخن می گفت از در تا همیشه
دیوار را می دید کمتر تا همیشه

وقت عبور از کوچه ها هر بار هر بار
بغض عجیبی داشت حیدر تا همیشه

بانیِ خنده‌ی خدا

روحِ جاریِ رودها ! زهرا
بانیِ خنده‌ی خدا ! زهرا
آینه دار هَل اَتیٰ! زهرا
نقطه ی عَطف ماجرا! زهرا

فاطمه جانم

روزِ مرا سیاه کرد روز و شبِ پُر آهِ تو
وای از این تبسمت آه از این نگاهِ تو

قاتلِ تدریجیِ من از چپ و راست می‌شوند
سرفه‌ی خونین تو و ناله‌ی گاه گاهِ تو

بانوى خوبم,

یک چشم تو خواب و یکى بیدار مانده
بانوى خوبم, تا سحر بیدار مانده

زانو بغل کردم, شدم خیره به بستر
مثل کسى که بر سرش آوار مانده

دکمه بازگشت به بالا