دیده را از غمت ای غنچه چو دریا کردم
زخم دل را ز سرشک مژه دریا کردم
تیرخوردی گلویت پاره شد ای اصغر من
مرگ خود را ز خداوند تمنا کردم
دیده را از غمت ای غنچه چو دریا کردم
زخم دل را ز سرشک مژه دریا کردم
تیرخوردی گلویت پاره شد ای اصغر من
مرگ خود را ز خداوند تمنا کردم
یه جوری دل منو سوزوندی که
تا قیامت از دلم غم نمیره
هر چی رو ببخشم و یادم بره
خنده هات حرمله یادم نمیره
گفتم از آبی که مینوشند حتی اسبها
مرهم لبهای بیجانش کنم اما نشد
آنقدر گفتم که منوا مادرم هم گریه کرد
خواستم یک جرعه مهمانش کنم اما نشد
تنها نه اینکه پیر و جوان گریه میکند
در ماتمش زمین و زمان گریه میکند
از شرق تا به غرب، محیط حسینیه
دارد جهان کران به کران گریه میکند
چه داغی رو دل مادر گذاشتی
با رفتن تو دل من غصه کاشتی
شنیدم که سه شعبه دندونه داشت
عزیزم تو ولی دندون نداشتی
آهِ دل را در کنار مشک می ریزد رباب
پای گهواره نشسته اشک می ریزد رباب
سفره ی دل را برای کودکش وا می کند
با دو چشم خیس، او را هی تماشا می کند
گریه بر جان دادنش افلاک کرد
خون زیر حنجرش را پاک کرد
کند با شمشیر قبر کوچکی..
از لحد کوچکترش را خاک کرد
حسینی زاده هستی شیوه ی اعجاز میدانی
بگو با حنجرت قدری به ما اسرار پنهانی
گلویت راه شیری و سه جرعه تیر قادر نیست
که روی کهکشان را خط بیاندازد به آسانی
آن خیمه که بهشت دخیل است بر درش
آتش گرفت چون جگرِ آبآورش
از خیمهها هنوز به عباس میرسد
آهِ رباب و گریهی نوزاد مضطرش
کوچه گرد شبِ این شهر پر آزارم من
تا سحر خواب ندارم من و … بیدارم من
کار دستم بده ! من را ز سرت وا نکنی
حَرَجی نیست مرا ، آدمِ بیکارم من
دو سه سر عایله دارم ، نکنی بیرونم
به علی اصغرت آقا که گرفتارم من
نزنی چوبِ حراجْ آخرِ سالی بر ما
برده ی نابلد آخر بازارم من
من به کار تو نمی آیم و جا پر کردم
قلم راکد در گوشه ی انبارم من
هر چه را ساختم آوار شده روی سرم
اثر تجربه های کمِ معمارم من
گردنی هم بکشم خاصیت سِنّم هست
ورنه آموخته ام ، بنده ی افسارم من
گوشه ی صحن تو قلاده ی من را بستند
که بفهمند جماعت ، سگ دربارم من
نخِ قنداقهْ کمک کرده نخوردیم زمین
وسط جاده ی پر چاله ی دشوارم من
آبرویم جلوی شهر نرفت او نگذاشت
به علی اصغرِ شش ماهه بدهکارم من
آبروی تو اگر رفت ، سر حرمله رفت
حرف بیچارگی توست ، عزادارم من
چادر پاره سر مادر اصغر بوده !
گله مند از همه مردم و انظارم من
سر شش ماهه کنار سرت آمد در طشت
جان ندادم ز همین فاجعه بی عارم من
مادرش سایه نرفته است پس از طفل رضیع
متنفر شده از سایه ی دیوارم من
علیرضا وفایی خیال
آتش زده به جان همه اصغر رباب
می سوخت در بیان غمش حنجر رباب
در زیر آفتاب فقط گریه میکند
بیزار بوده است ز سایه سر رباب
رسد به فصل جدایی اگر کتاب بد است
و تشنه ماند اگر طفلِ ربّ آب بد است
مگر چقدر از آب فرات را میخواست
برای طفل که بیش از دو جرعه آب بد است