هر طرف هر کوچه رفتم پشتِ پا انداختند
مُسلمت را گیرِ مشتی بی حیا انداختند
صبح با من گرچه هر یک دستِ بیعت داده اند
عصر شد یک یک نقاب از چهره ها انداختند
شعر شهادت سفیر اباعیدالله الحسین
آغوش من برای ابد آشنای توست
گوشم پر از صدای خوش ربنای توست
من مسلم و موحد یک بارگه شدم
آن واحد احد به خدا که خدای توست
از زخم ها اصلا خیالی در سرم نیست
اما تو و تنهایی ات در باورم نیست
در کوچه ی تنهایی ام با دست بسته
با قلب خونین غیر ذکر حیدرم نیست
زحمتی دارم ای نسیم سحر
ببری تو پیام مسلم را
برسی خدمت عزیز دلم
برسانی سلام مسلم را
غریبانه قدم میزد میان کوچه ها تنها
سفیر افتاد بین کوفیان بی وفا تنها
نماز خویش را خواند و نگاهی پشت سر انداخت
نمیشد باورش خوانده ست تعقیبات را تنها
نامه از معشوق آوردهاست کسوت را ببین
مبدا تاریخ عشاق است هجرت را ببین
در نمازش دید تنها مانده با سجادهاش
مسلمین را در وفا بنگر جماعت را ببین
دینی برای مردم ِکافر بیاور
همراه خود یک شبه ِ پیغمبر بیاور
کوفه برایت نقشه هایی شوم دارد
حالا که می آیی بیا .!! یاور بیاور
درون شهر کسی نیست یار و یاور من
نشد در این شب غم یک چراغ هم روشن
نیا به کوفه که بارانِ بغض میبارد
از آسمان خیابان و کوچه و برزن
مسلم اَت را به میانِ یَمِ غم ها کُشتند
همه بودند ولی یکه و تنها کُشتند
او سفیر پسر فاطمه بود، اما حیف
با دلی حُبِ به مولا و به زهرا کُشتند
گاه تغییر سفرها احتیاطا لازم است
فکر تجدید نظرها احتیاطا لازم است
کوفه دارد ادعای انتظارت را ولی
امتحان منتظرها احتیاطا لازم است
بین کفار شدم حافظ ایمان خودم
همه رفتند و منم بر سر پیمان خودم
گوشه ی خلوت خود روضه به پا داشته ام
شده ام گریه کن شام غریبان خودم
رو دوشم غم تموم عالمه
واسه این غم بمیرم بازم کمه
حالا من چطور به روت نگا کنم
بردن ابرومو پیش فاطمه