شعر محرم 1404

روی دارالعماره گریانم

شرمسارم ز محضرت، چه کنم؟
با غم گریه آورت چه کنم؟

روی دارالعماره گریانم
آه، با حال مضطرت چه کنم؟

برگرد ای مسیحا

با اینکه گفتم از عشق ، از عشق بی نصیبم
از آشنام گفتم ، اما خودم غریبم

عشق حسین من را تنها نمیگذارد
در بین نخلها هم سرمست عطر سیبم

یا مسلم ابن عقیل(ع)

مسلم اَت را به میانِ یَمِ غم ها کُشتند
همه بودند ولی یکه و تنها کُشتند

او سفیر پسر فاطمه بود، اما حیف
با دلی حُبِ به مولا و به زهرا کُشتند

واویلا

کوفه شد چشم و مرا گرم تماشا شده است
یار بی یاور تو بی کس و تنها شده است

بین این شهر زبانزد شده نیرنگ میا
صحبت از غارت انگشترت آقا شده است

صدای خوش ربنای تو

آغوش من برای ابد آشنای توست
گوشم پر از صدای خوش ربنای توست

من مسلم و موحد یک بارگه شدم
آن واحد احد به خدا که خدای توست

کوفه میا حسین جان

ای آبرودار آبرویم را که بردند
آقا زبانم لال گفتم که بیا…، نه

برگرد شهرِ مادرت آواره‌ی من
هرچیز اینجا می‌شود پیدا وفا نه

حسین جانم

آن روزهای خوب کنار حبیب بود
این روزهای آخر عمرش غریب بود

از آن جماعتی که به پابوسش آمدند
یک تن نمانده بود خدایا عجیب بود

دیدم من ز کوفی بی وفایی

از بس که دیدم من ز کوفی بی وفایی
نامه نوشتم یا حسین کوفه نیایی

کوفی جماعت مردمانِ شوم و پستند
این نانجیبان حرمتِ ما را شکستند

رو دوشم غم تموم عالمه

رو دوشم غم تموم عالمه
واسه این غم بمیرم بازم کمه
حالا من چطور به روت نگا کنم
بردن ابرومو پیش فاطمه

مولای من

ای که به غربتِ شب بر من تویی ستاره
از من به سر دویدن از تو به یک اشاره

جان من و دوطفلم نذر تو باد صد بار
یک‌ دم اگر ببیند زینب تو را دوباره

دارد تمام میشود

دارد تمام میشود این فصل دلبری
ای یار از قصور من ای کاش بگذری

مهمان بی حیای خودت را حلال کن
حالا که سفره جمع شد این شام آخری

دکمه بازگشت به بالا